نیمه‌حرفه‌ای رمان مَسخِ لَطیف | کوثر کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

.ATLAS.

مدرس نقاشی
مدرس انجمن
نقاش انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,177
لایک‌ها
29,103
امتیازها
198
سن
20
محل سکونت
خونمون
کیف پول من
64,810
Points
905
-به نام خدای خالق کل مخلوق-

نام رمان: مَسخِ لَطیف
نام نویسنده : کوثر حمیدزاده
ژانر: ترسناک، فانتزی، عاشقانه‌
سطح: نیمه حرفه‌ای

ناظر: AhoorA
گالری عکس‌های شخصیت
خلاصه:
مارتین معلم جوانی است که زمان زیادی به دنبال مادر گمشده‌اش می‌گردد و امیدوار است که او را روزی پیدا می‌کند. با آشکار شدنِ هویت موجوداتی شگفت‌آور و جان دادن دوباره به طلسمی دیرینه، او را توسط افسانه‌ها به بیراه می‌کشند. آیا مارتین با قلبی مملوء از امید و عشق به کام زشتی و ناپسندی کشیده می‌شود؟ حال او مانده است در معامله‌ای محال میان خودش و مردی نا آشنا شبیه به خودش، مردی دارای طینت نحسی از دیار ناخجستگی.

Picsart_24-02-29_17-49-06-736.jpg
1001111464.jpg


کد:
به نام خدای خالق کل مخلوق

نام رمان: مَسخِ لَطیف
نام نویسنده : کوثر حمیدزاده
ژانر:ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌.
سطح: نیمه حرفه‌ای
ناظر: @AhoorA 

خلاصه:[/CENTER]
   مارتین معلم جوانی است که زمان زیادی به دنبال مادر گمشده‌اش می‌گردد و امیدوار است که او را روزی پیدا می‌کند. با آشکار شدنِ هویت موجوداتی شگفت‌آور و جان دادن دوباره به طلسمی دیرینه، او را توسط افسانه‌ها به بیراه می‌کشند. آیا مارتین با قلبی مملوء از امید و عشق به کام زشتی و ناپسندی کشیده می‌شود؟ حال او مانده است در معامله‌ای محال میان خودش و مردی نا آشنا شبیه به خودش، مردی دارای طینت نحسی از دیار ناخجستگی.
[CENTER]
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.ATLAS.

مدرس نقاشی
مدرس انجمن
نقاش انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,177
لایک‌ها
29,103
امتیازها
198
سن
20
محل سکونت
خونمون
کیف پول من
64,810
Points
905
مقدمه:​

مارتین :
بنظرم، آدما مثل ستاره‌ها می‌مانند. ستاره‌ها پس از تولد، میلیاردها سال به درخشش چشم‌گیرشان ادامه می‌دهند تا زمان مرگشان فرا برسد. ابری از گ*از و غبار متراکم می‌شود و ستاره‌ی جوان را به وجود می‌آورد. برخی از ستاره‌ها بزرگ می‌شوند و غول‌ها آبی را تشکیل می‌دهند. که پس از انفجار، اَبَر نواختری از آن‌ها بر جای می‌ماند که در آخر به سیاهچاله تبدیل می‌شود.
ستاره‌های کوچک‌تر، در پایان عمرشان منبسط می‌شوند و به صورت غول‌های قرمز در می‌آیند و سپس انقباض پیدا می‌کنند و کوتوله های سفید را می‌سازند که با نور کم و ضعیف در آسمان می‌درخشند.

"درسته، گاهی نیز آدم‌های واقعی به مرتبه‌ای والاتر می‌رسند.مرتبه‌ی والایی که با یک قدرت عظیم‌تری موجود را به وهله‌ای از رنگ و بوی چرکین و پلیدی تبدیل می‌کند. موجودات پلیدی که هنوز درون آنها لطیف است. به لطافت و روشنایی، نیلوفر آبی. تنها کسانی که ما را دوست دارند، بی تفاوت به باتلاق پهناور وجودمان، به گل نیلوفر سرنوشتمان لبخند می زنند.


پارت_1
"۱۵ دسامبر۱۹۹۱"
فورکس(Forks) شهری کوچک در ایالت واشینگتن"

سنگینی ترس، همانند خفه کردن بختک' نفس‌گیر بود. پتو را با تقلا از پاهایش دور می‌کرد و روی فرش به خودش می‌پیچید.
- بلند شو، بیدار شو، پسر وقتش رسیده! وقتش رسیده که تو به خود واقعیت برگردی،به چیزی که تو بهش تعلق داری. زمان زیادی برای تو باقی نمونده، زمان زیادی برای مسخ کردنت باقی نمونده.
و با یک پنجه‌ی تیزی که بافت‌های صورتش را از هم گسسته بود با گلوی فشرده و دهانی خشک فریادی می‌کشد و از دنیای خواب به خودش می‌آید.
از روی تختش نیم‌خیز می‌شود. نفس‌های کش‌دار و گرم را از بینی استخوانی‌اش به سرعت بیرون می‌دهد و همچنان تمام هوای اتاق را به ریه‌هاش می‌کشد؛ گویا در اتاق نیمه تاریک اکسیژنی نبود. ظاهراً از ترس و رُعب مشعش در درونش، قلب بیتاب او قصد فرار داشت. آن‌قدر تند‌تند می‌تپید که نزدیک بود از قفسه‌ی استخوانی‌ دنده‌هایش بیرون بزند.
-این دیگه چه خوابی بود! قراره با این کابوس‌ها رسماً روانی بشم؟! آه خدای من.
کمی آرام می‌شود اما؛ ترس هنوز هم آماده‌ی ترکیدن زهرش بود. سریع از تخت چوبی‌اش بلند می‌شود و با چند قدم کوتاه اتاق را طی می‌کند. مقابل آینه‌ی بزرگ روی دیوار قرار می‌گیرد. عرق سردی از پیشانی نیمه بلند و اندام ورزیده‌اش سُر می‌خورد و می‌چکد.
باز هم جای پنجه‌ها و زخم‌های کهنه‌ی روی بدنش، آن روز نحس را در ذهن او یادآور کرده بود. مطمئن بود مثل همیشه هنوز هم پشت پنجره، گوشه‌ی خیابون، زیر تیره برق با آن چشم‌های براق و گیرا در انتظار او نشسته است. انگار پاهایش به قُل و زنجیر فولادی بسته شده بود. سخت قدم برمی‌دارد، پرده‌ی حریر ساده‌ی قهوه‌ای رنگ را کنار می‌زند و با شک و بهت نگاه مختصری به بیرون می‌اندازد. همان لحظه برایش از سقوط روی کوه هم ترسناک‌تر و خوفناک‌تر بود!
دُم بلند سیاهش را تکانی می‌دهد و با چشمان سرخ شیشه‌ای از فاصله‌ای دور به او خیره بود. نیش‌های سفیدش را نمایان می‌کند؛ سپس با غرشی دهن می‌بندد. در اوج تاریکی دیده نمی‌شد، تنهاچشم‌های درشتش که از نور ماه هم درخشان‌تر بود، دیده می‌شد و در عرض یک پلک زدن غیب می‌شود. با صدای لرزان و کلمات بریده بریده شده با خود می‌گوید:
-ک..جا رفت! او...ن...‌اون که اینجا بود!
صدایی از سالن پایین تکانی به چهار ستون بدنش وارد می‌کند. در اتاق را با تردید باز می‌کند و آرام از پله‌های چوبی پایین می‌آید، ل*ب‌های خشکش را با زبان تر کرد و با شجاعت کامل سمت صدایی که از آشپزخانه شنیده می‌شد؛ رفت.
در اوج سکوت تنها صدای تپیدن قلبش را می‌شنید و نام خدای مسیح را زیر ل**ب زمزمه می‌کرد ؛اما وقتی که صح*نه‌ی روبه‌رو را می‌بیند، تمام ترس و استرسش به‌ یکباره می‌ریزد، نفسی راحت از سر آسودگی بیرون می‌دهد و با تک سرفه‌ای صدای گرفته‌اش را صاف‌تر می‌کند.
-تو اینجا چه کار می‌کنی لارا؟ اون هم این ساعت شب؟!
لارا درحالی که در دستش ساندویچ و با دست دیگرش قوطی آ*بجو را نگه داشته بود، کمرش را از یخچال جدا کرد و با چشم‌های خوابالود نگاهی گذرا به مارتین انداخت و خود را به میز غذاخوری حلقه‌ای که گوشه‌ای از آشپزخانه بود نزدیک کرد؛ ل*ب‌های سرخ پفکی‌اش را بهم زد و در حالی که لقمه‌ی بزرگی را در د*ه*ان داشت با دهنی پر و نامفهوم گفت:
-گشنم شده بود.
مارتین همچنان نفس راحتی می‌کشید، چنگی به موهای پر پشت مشکی‌رنگش می‌زند، حال که احساس امنیت را مزه می‌کرد با خود می‌گوید:
-انگار شانس آورده بودم!
درحالی که قولنج انگشتانش را به ترتیب می‌شکاند با صدای رساتری روبه لارا می‌گوید:
- مگه شام نخوردی؟
لارا موهای موج‌دار بلوندش را پشت گوشش می‌اندازد و با خونسری ل*ب بر روی هم زد:
- نه، ظاهراً یادت رفته که ما امشب شام نخوردیم.
چشم‌هایش را محکم بهم فشار می‌دهد و کلافه‌وار به نشانه‌ی تایید سری به سمت بالا و پایین تکان داد.
-یادم نبود.
لارا نزدیک می‌شود و پشت دستش را روی پیشانی‌ سوزانش می‌گذارد.
- مارتین تو تب کردی؟ بدنت خیلی می‌سوزه!
مارتین درحالی که میان پارکت‌های پذیرایی و موزائیک‌های سفید سرد آشپزخونه قرار گرفته بود، با دستپاچگی گفت:
- من خوبم، یه ساعت تا طلوع آفتاب نمونده؛ حداقل برو بخواب تا بتونی فردا سر کار بری.
لارا خمی به ابروی پهن قهوه‌ای رنگش می‌دهد و مشکوک به آشفتگیِ حال او پی می‌برد.
- نکنه باز هم خواب دیدی؟
- نه، خوابی ندیدم.
- مامان همیشه می‌گفت اگه مارتین دروغی بگه اون لحظه زیاد پلک می‌زنه، الانم که دارم می‌بینم واقعیه‌ها!
دست به س*ی*نه می‌کند و از روبه رویش رد می‌شود.
- شب‌به‌خیر مارتین ضمناً اگه چیزی خواستی در اتاقم رو بزن.

تُن صدای زمخت و عجیب آن موجود، برایش غیر درک بود. مخصوصاً کلمات گنگ و مبهم‌! همه‌یشان بارها در خواب برایش تکرار می‌شدند؛ اما هنوز که هنوز است، برایش تکراری نشده بودند!
"زمان زیادی برای مسخ کردنت نمونده"
این جمله، جمله‌ای نبود که در این همه مدت شنیده بود.
-این جمله‌ی جدیدیه! یعنی قراره چه اتفاقی رُخ بده؟
مارتین نگاهی گذرا به سالن تاریک می‌کند و همانند احمق‌ها دستش را محکم به پیشانی‌اش می‌زند؛ سپس سمت یخچال نارنجی رنگ می‌رود و بطری ‌شیشه ای آب را برمی‌دارد و یک نفس آب را سر می‌کشد. در یخچال را محکم می‌بندد. وقتی لبخند شیرین ل*ب‌هایش را در تصویر کوچک چسبیده شده روی یخچال را می‌بیند غم او را در آ*غ*و*ش می‌کشد. با انگشت‌هایش چهره‌ی مادرش را نوازش می‌کند، هنوز هم برای پیدا کردنش امیدوار بود. میله‌ی فلزی سرد راه‌پله را سفت می‌گیرد و جسم خسته‌اش را به اتاقش می‌کشاند. دوباره به سمت پنجره می‌رود، اما اینبار خبری از آن موجود عجیب غریب نبود این توهم نبود، اوج واقعیت بود.

(Bakhtak)بختک:نوعی جسم سنگین را روی قفسه س*ی*نه خود حس می‌کنید که گویی گلویتان را فشار می‌دهد و راه تنفس را بر شما بسته است.
کد:
 مقدمه:

مارتین :

بنظرم، آدما مثل ستاره‌ها می‌مانند. ستاره‌ها پس از تولد، میلیاردها سال به درخشش چشم‌گیرشان ادامه می‌دهند تا زمان مرگشان فرا برسد. ابری از گ*از و غبار متراکم می‌شود و ستاره‌ی جوان را به وجود می‌آورد. برخی از ستاره‌ها بزرگ می‌شوند و غول‌ها آبی را تشکیل می‌دهند. که پس از انفجار، اَبَر نواختری از آن‌ها بر جای می‌ماند که در آخر به سیاهچاله تبدیل می‌شود.

ستاره‌های کوچک‌تر، در پایان عمرشان منبسط می‌شوند و به صورت غول‌های قرمز در می‌آیند و سپس انقباض پیدا می‌کنند و کوتوله های سفید را می‌سازند که با نور کم و ضعیف در آسمان می‌درخشند.



"درسته، گاهی نیز آدم‌های واقعی به مرتبه‌ای والاتر می‌رسند.مرتبه‌ی والایی که با یک قدرت عظیم‌تری موجود را به وهله‌ای از رنگ و بوی چرکین و پلیدی تبدیل می‌کند. موجودات پلیدی که هنوز درون آنها لطیف است. به لطافت و روشنایی، نیلوفر آبی. که تنها کسانی که ما را دوست دارند، بی تفاوت به مرداب وسیع وجودمان، به گل نیلوفر آبی مرادب‌مان لبخند می‌زنند.







پارت_1

"۱۵ دسامبر۱۹۹۱"

فورکس(Forks) شهری کوچک در ایالت واشینگتن"



سنگینی ترس، همانند خفه کردن بختک' نفس‌گیر بود. پتو را با تقلا از پاهایش دور می‌کرد و روی فرش به خودش می‌پیچید.

- بلند شو، بیدار شو، پسر وقتش رسیده! وقتش رسیده که تو به خود واقعیت برگردی،به چیزی که تو بهش تعلق داری. زمان زیادی برای تو باقی نمونده، زمان زیادی برای مسخ کردنت باقی نمونده.

و با یک پنجه‌ی تیزی که بافت‌های صورتش را از هم گسسته بود با گلوی فشرده و دهانی خشک فریادی می‌کشد و از دنیای خواب به خودش می‌آید.

از روی تختش نیم‌خیز می‌شود. نفس‌های کش‌دار و گرم را از بینی استخوانی‌اش به سرعت بیرون می‌دهد و همچنان تمام هوای اتاق را به ریه‌هاش می‌کشد؛ گویا در اتاق نیمه تاریک اکسیژنی نبود. ظاهراً از ترس و رُعب مشعش در درونش، قلب بیتاب او قصد فرار داشت. آن‌قدر تند‌تند می‌تپید که نزدیک بود از قفسه‌ی استخوانی‌ دنده‌هایش بیرون بزند.

-این دیگه چه خوابی بود! قراره با این کابوس‌ها رسماً روانی بشم؟! آه خدای من.

کمی آرام می‌شود اما؛ ترس هنوز هم آماده‌ی ترکیدن زهرش بود. سریع از تخت چوبی‌اش بلند می‌شود و با چند قدم کوتاه اتاق را طی می‌کند. مقابل آینه‌ی بزرگ روی دیوار قرار می‌گیرد. عرق سردی از پیشانی نیمه بلند و اندام ورزیده‌اش سُر می‌خورد و می‌چکد.

باز هم جای پنجه‌ها و زخم‌های کهنه‌ی روی بدنش، آن روز نحس را در ذهن او یادآور کرده بود. مطمئن بود مثل همیشه هنوز هم پشت پنجره، گوشه‌ی خیابون، زیر تیره برق با آن چشم‌های براق و گیرا در انتظار او نشسته است. انگار پاهایش به قُل و زنجیر فولادی بسته شده بود. سخت قدم برمی‌دارد، پرده‌ی حریر ساده‌ی قهوه‌ای رنگ را کنار می‌زند و با شک و بهت نگاه مختصری به بیرون می‌اندازد. همان لحظه برایش از سقوط روی کوه هم ترسناک‌تر و خوفناک‌تر بود!

دُم بلند سیاهش را تکانی می‌دهد و با چشمان سرخ شیشه‌ای از فاصله‌ای دور به او خیره بود. نیش‌های سفیدش را نمایان می‌کند؛ سپس با غرشی دهن می‌بندد. در اوج تاریکی دیده نمی‌شد، تنهاچشم‌های درشتش که از نور ماه هم درخشان‌تر بود، دیده می‌شد و در عرض یک پلک زدن غیب می‌شود. با صدای لرزان و کلمات بریده بریده شده با خود می‌گوید:

-ک..جا رفت! او...ن...‌اون که اینجا بود!

صدایی از سالن پایین تکانی به چهار ستون بدنش وارد می‌کند. در اتاق را با تردید باز می‌کند و آرام از پله‌های چوبی پایین می‌آید، ل*ب‌های خشکش را با زبان تر کرد و با شجاعت کامل سمت صدایی که از آشپزخانه شنیده می‌شد؛ رفت.

در اوج سکوت تنها صدای تپیدن قلبش را می‌شنید و نام خدای مسیح را زیر ل**ب زمزمه می‌کرد ؛اما وقتی که صح*نه‌ی روبه‌رو را می‌بیند، تمام ترس و استرسش به‌ یکباره می‌ریزد، نفسی راحت از سر آسودگی بیرون می‌دهد و با تک سرفه‌ای صدای گرفته‌اش را صاف‌تر می‌کند.

-تو اینجا چه کار می‌کنی لارا؟ اون هم این ساعت شب؟!

لارا درحالی که در دستش ساندویچ و با دست دیگرش قوطی آ*بجو را نگه داشته بود کمرش را از یخچال جدا کرد و با چشمهای خوابالود نگاهی گذرا به مارتین انداخت و خود را به میز غذاخوری حلقه ای که گوشه ای از آشپزخانه بود نزدیک کرد؛ ل*ب‌های سرخ پفکی‌اش را بهم زد و در حالی که لقمه‌ی بزرگی را در د*ه*ان داشت با دهنی پر و نامفهوم گفت:

-گشنم شده بود.

مارتین همچنان نفس راحتی می‌کشید، چنگی به موهای پر پشت مشکی‌رنگش می‌زند، حال که احساس امنیت را مزه می‌کرد با خود می‌گوید:

-انگار شانس آورده بودم!

درحالی که قولنج انگشتانش را به ترتیب می‌شکاند با صدای رساتری روبه لارا می‌گوید:

- مگه شام نخوردی؟

لارا موهای فر بلوندش را پشت گوشش می‌اندازد و با خونسری ل*ب بر روی هم زد:

- نه، ظاهراً یادت رفته که ما امشب شام نخوردیم.

چشم‌هایش را محکم بهم فشار می‌دهد و کلافه‌وار به نشانه ی تایید سری به سمت بالا و پایین تکان داد.

-یادم نبود.

لارا نزدیک می‌شود و پشت دستش را روی پیشانی‌ سوزانش می‌گذارد.

- مارتین تو تب کردی؟ بدنت خیلی می‌سوزه!

مارتین درحالی که میان پارکت‌های پذیرایی و موزائیک‌های سفید سرد آشپزخونه قرار گرفته بود، با دستپاچگی گفت:

- من خوبم، یه ساعت تا طلوع آفتاب نمونده؛ حداقل برو بخواب تا بتونی فردا سر کار بری.

لارا خمی به ابروی پهن قهوه‌ای رنگش می‌دهد و مشکوک به آشفتگیِ حال او پی می‌برد.

- نکنه باز هم خواب دیدی؟

- نه، خوابی ندیدم.

- مامان همیشه می‌گفت اگه مارتین دروغی بگه اون لحظه زیاد پلک می‌زنه، الانم که دارم می‌بینم واقعیه‌ها!

دست به س*ی*نه می‌کند و از روبه رویش رد می‌شود.

- شب‌به‌خیر مارتین ضمناً اگه چیزی خواستی در اتاقم رو بزن.



تُن صدای زمخت و عجیب آن موجود، برایش غیر درک بود. مخصوصاً کلمات گنگ و مبهم‌! همه‌یشان بارها در خواب برایش تکرار می‌شدند؛ اما هنوز که هنوز است، برایش تکراری نشده بودند!

"زمان زیادی برای مسخ کردنت نمونده"

این جمله، جمله‌ای نبود که در این همه مدت شنیده بود.

-این جمله ی جدیدیه! یعنی قراره چه اتفاقی رُخ بده؟

مارتین نگاهی گذرا به سالن تاریک می‌کند و همانند احمق‌ها دستش را محکم به پیشانی‌اش می‌زند؛ سپس سمت یخچال نارنجی رنگ می‌رود و بطری ‌شیشه ای آب را برمی‌دارد و یک نفس آب را سر می‌کشد. در یخچال را محکم می‌بندد. وقتی لبخند شیرین ل*ب‌هایش را در تصویر کوچک چسبیده شده روی یخچال را می‌بیند غم او را به آ*غ*و*ش می‌کشد. با انگشت‌هایش چهره‌ی مادرش را نوازش می‌کند، هنوز هم برای پیدا کردنش امیدوار بود. میله‌ی فلزی سرد راه‌پله را سفت می‌گیرد و جسم خسته‌اش را به اتاقش می‌کشاند. دوباره به سمت پنجره می‌رود اما اینبار خبری از آن موجود عجیب غریب نبود این توهم نبود، اوج واقعیت بود.



(Bakhtak)بختک:نوعی جسم سنگین را روی قفسه س*ی*نه خود حس می‌کنید که گویی گلویتان را فشار می‌دهد و راه تنفس را بر شما بسته است.
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ATLAS.

مدرس نقاشی
مدرس انجمن
نقاش انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,177
لایک‌ها
29,103
امتیازها
198
سن
20
محل سکونت
خونمون
کیف پول من
64,810
Points
905
پارت_2

با تنی سست روی تخت گوشه‌ی اتاق‌ش ولو شد. خیره‌شدن به سقف باعث می‌شد تمام افکار بهم ریخته‌ی مبهم در ذهن‌ش را به‌هم بدوزد. نُه الا هشت سالی می‌شود؛ شاید هم بیشتر از همه‌ی آن روز‌ها را با اتفاقات مُعقد گذرانده بود. قطعا با ذهن مشوش و پر از علامت سوال قرار نبود دوباره بخوابد. با یک پوزخندی تلخ از جایش بلند می‌شود و با حالی دردمند پشت میز کارَش می‌نشیند و نگاهی گذرا به کاغذهای بهم ریخته می‌اندازد. تکه کاغذهایی حاوی متن‌ها و نقاشی‌های کشیده شده‌ی توسط خودِ مارتین مربوط به آن روز حادثه و نکته برداری راجبه کابوس‌های پی در پی و حتی این موجود وحشت‌آور را خط به خط روی کاغذهای کاهی ثبت کرده بود. دیوار پر بود از کاغذهای روزنامه‌‌ و صفحات کتاب مطالب مطابق آن اتفاق، دستش را رقت‌آور بر تیتر بزرگ روزنامه می‌کشد، نفسش را آه مانند به نشانه‌ی افسوس بیرون می‌دهد و مشغول کشیدن نقاشی نیمه تمام آن موجود می‌شود‌. آن‌قدر به چشم‌های سرخش مات نگاه کرده بود که هیچ‌وقت این تصویر از ذهن خسته‌ی او پاک نمی‌شد. هرگز!
- بیشتر شبیه به یک گربه‌ی بزرگ بود؛ نه ممکن نیست! شاید ‌هم یک موجود دیگه‌ست! مثلا چه موجودی؟ آه مارتین رسماً به یه آدم روانی و ناقص العقل شدی؛ نکنه این همون حیوانی بود که اون شب... نه، نه این غیر ممکنه!


طلوع آفتاب، رنگ‌های سرخ و طلایی را بر آسمان در‌هم آمیخته بود و تابلوی چشمگیری را رسم کرده بود‌. صدای از پله آمدن لارا همراه با آوازی که زیر ل*ب می‌خواند به گوشش می‌رسد.
کلافه‌وار پوفی می‌کشد و از صندلی چوبی ِکنار
میز بلند می‌شود و با یک دوش آب‌گرم حسابی خستگی را از شانه‌هایش در کرده بود و از اتاقش بیرون می‌زند. لارا با اشتهای کامل صبحانه را میل می‌کرد، اما مثل همیشه چشم از کاغذهای خط‌خطی دفترش برنمی‌داشت. مارتین با لحن سردی صبح به خیری می‌گوید و مقابل لارا می‌نشیند. لارا از پشت عینک‌های حلقه‌ایش نگاهی به سر و وضع آشفته‌ی مارتین می‌اندازد و سری به علامت تاسف تکان می‌دهد. مارتین با قاشق و چنگال روی بشقاب سفید بلوری آوایی می‌زند و با بی‌اشتهایی لقمه‌ها را از گلوی خشکش رد می‌کند تا لا‌اقل شکمش را سیر کند. لارا بلافاصله پس از تمام کردن بشقابش همانند فنری سریع از جایش بلند می‌شود و وسایلش را در کیف چرمی‌اش جا می‌دهد. در حالی که یقه‌ی پیراهن چهارخونه‌ای سیاه و قرمز بر تنش را مرتب می‌کرد، مقابل مارتین می‌ایستد.
- امروز میری کافه؟
مارتین در حالی که چشم از زیتون‌های حلقه‌ای چیده شده در گوشه‌ی بشقاب بر‌نمی‌داشت، تنها سری تکان می‌دهد.
-خیلی خب. مواظب خودت باش.
با کوبیدن در مارتین از روی کلافگی پوفی می‌کند و آهسته‌ از صندلی بلند می‌شود. هودی سیاه کلاه‌دار بلندش را می‌پوشد و در حالی که بندهای بوت نیمه بلند چرمی‌اش را می‌بست سعی می‌کرد همزمان موهایش را با انگشتانش مرتب کند.
صبح بخیر مارتین.. لحن محبت آميز لوران پیرزنِ هشتاد ساله را از فاصله‌ی نه چندان دوری می‌شنود. او همسایه‌ای مهربان و خوش صدایی است که با غذاهای ایتالیایی دل مارتین را ربوده بود. مارتین با تمام انرژی‌اش، دستی تکان می‌دهد و لبخندی به پهنای صورت می‌زند. سوار دوچرخه‌ می‌شود و زمزمه وار ل*ب می‌زند:
-فورکس شهر عجیبی است!
همیشه این جمله را به زبان می‌آورد. این شهر پر بود از رازهای نهفته. پایدون‌های تندی به دوچرخه می‌زند و خودش را کشان‌کشان از پیچِ جاده‌های سرد و بی‌روح شهر رد می‌کند. نفس سرد فرو برده را با ذرات بخار گرم بیرون می‌داد. شال‌گر*دن پاییزی رنگ را دور دهانش می‌پیچد و با چشمانی ریز مسیر را چشم انداز، کاوش می‌کرد.
برای رسیدن به کافه‌ی بالای تپه با دو‌چرخه، زمان زیادی را صرف می‌کرد؛ اما به هر‌ حال مارتین از این کار ل*ذت می‌برد؛ خصوصاً با دیدن عظمت درخت‌های کاج و گل‌های زرد بابونه‌ احساس آرامش می‌کرد. با سوت زدن و آواز خواندن بلاخره خود رابه کافه می‌رساند. از دوچرخه پیاده می‌شود، دست‌هایش را در جیب‌هایش فرو می‌برد و عمیق در تفکراتش خاطرات کهنه را در این کافه مرور می‌کند. این تنها موروث ارزشمندِ مادرش مارالیا بود.
دوچرخه را گوشه‌ای می‌گذارد و با دست و پای لرزان وارد کافه‌ی چوبی و قدیمی بالای تپه می‌شود. مثل همیشه کافه گرم و آرام بود. نوای خفیف ویولن همراهِ صدای چیک چیک قاشق چنگال ها حس خاصی را در درون آدم خلق می‌کرد.
کاناپه‌های زرشکی مخملی و پرده‌های کرم‌رنگ و البته تابلوهای نظیر نقاشی رنگ‌روغنِ پدرش، نیز جلوه‌ی زیبای بی‌همتایی، به آن محل کوچک دنج داده بود. جک و سلن با دیدن مارتین از کار دست می‌کشند و با لبخندی پر مهر از او استقبال می‌کنند. آن‌ها دوسالی است که در کافه مشغول به کار هستند. از نظر مارتین آن‌ها واقعاً زوج خوشبختی‌اند و دلیل آن را خوش‌خلق بودن و شباهت بی‌همتای هر‌دویشان را با همدیگر می‌دانست.
بی‌رمق پشت صندلی می‌نشیند و خطوط وسوسه‌انگیز اخبار در روزنامه‌ها را دنبال می‌کند؛ اما مثل همیشه بعد از زیرورو کردن روزنامه دهن‌‌کج می‌کند و جدول‌ها‌ی سودوکو را با تمرکز حل می‌کند. خبر‌ها برایش تازگی خاصی نداشتند و از نظر او همان عبارت‌های تکراری بودند که به مغزهای خسته‌ی آدم‌های این شهر، برچسب می‌زدند؛ البته به غیر از مقاله‌های لارا که کمی حقیقت را روشن‌تر می‌ساخت و کمی از محدوده‌ها خارج می‌شد.
جک با لبخند شیرینی به نشانه‌ی خوشامدگویی مشتریان فنجان قهوه را مقابل مارتین روی میز می‌گذارد. با باز شدن در چوبی صدای آویز سکوت کافه را متلاطم می‌کند. مارتین نگاهی سرسری به مشتری جدید می‌اندازد؛ اما با دیدن مشتری تعجبی می‌کند و با خود می‌گوید:
- این این‌جا چه کار می‌کنه!؟ واقعا درک نمی‌کنم چطور باید از شر این بچه‌های کنجکاو و مزعج خلاص بشم؟
کد:
پارت_2



با تنی سست روی تخت گوشه‌ی اتاق‌ش ولو شد. خیره‌شدن به سقف باعث می‌شد تمام افکار بهم ریخته‌ی مبهم در ذهن‌ش را به‌هم بدوزد. نُه الا هشت سالی می‌شود؛ شاید هم بیشتر از همه‌ی آن روز‌ها را با اتفاقات مُعقد گذرانده بود. قطعا با ذهن مشوش و پر از علامت سوال قرار نبود دوباره بخوابد. با یک پوزخندی تلخ از جایش بلند می‌شود و با حالی دردمند پشت میز کارَش می‌نشیند و نگاهی گذرا به کاغذهای بهم ریخته می اندازد. تکه کاغذهایی حاوی متن‌ها و نقاشی‌های کشیده شده‌ی توسط خودِ مارتین مربوط به آن روز حادثه و نکته برداری راجبه کابوس‌های پی در پی و حتی این موجود وحشت‌آور را خط به خط روی کاغذهای کاهی ثبت کرده بود. دیوار پر بود از کاغذهای روزنامه‌‌ و صفحات کتاب مطالب مطابق آن اتفاق، دستش را رقت‌آور بر تیتر بزرگ روزنامه می‌کشد، نفسش را آه مانند به نشانه‌ی افسوس بیرون می‌دهد و مشغول کشیدن نقاشی نیمه تمام آن موجود می‌شود‌. آن‌قدر به چشم‌های سرخش مات نگاه کرده بود که هیچ‌وقت این تصویر از ذهن خسته‌ی او پاک نمی‌شد. هرگز!

- بیشتر شبیه به یک گربه‌ی بزرگ بود؛ نه ممکن نیست! شاید ‌هم یک موجود دیگه‌ست! مثلا چه موجودی؟ آه مارتین رسماً به یه آدم روانی و ناقص العقل تبدیل شدی؛ نکنه این همون حیوانی بود که اون شب... نه، نه این غیر ممکنه!

 

طلوع آفتاب، رنگ‌های سرخ و طلایی را بر آسمان در‌هم آمیخته بود و تابلوی چشمگیری را رسم کرده بود‌. صدای از پله آمدن لارا همراه با آوازی که زیر ل*ب می‌خواند به گوشش می‌رسد.

کلافه‌وار پوفی می‌کشد و از صندلی چوبی ِکنار

میز بلند می‌شود و با یک دوش آب‌گرم حسابی خستگی را از شانه‌هایش در کرده بود و از اتاقش بیرون می‌زند. لارا با اشتهای کامل صبحانه را میل می‌کرد، اما مثل همیشه چشم از کاغذهای خط‌خطی دفترش برنمی‌داشت. مارتین با لحن سردی صبح به خیری می‌گوید و مقابل لارا می‌نشیند. لارا از پشت عینک‌های حلقه‌ایش نگاهی به سر و وضع آشفته‌ی مارتین می‌اندازد و سری به علامت تاسف تکان می‌دهد. مارتین با قاشق و چنگال روی بشقاب سفید بلوری آوایی می‌زند و با بی‌اشتهایی لقمه‌ها را از گلوی خشکش رد می‌کند تا لا‌اقل شکمش را سیر کند. لارا بلافاصله پس از تمام کردن بشقابش همانند فنری سریع از جایش بلند می‌شود و وسایلش را در کیف چرمی‌اش جا می‌دهد. در حالی که یقه‌ی پیراهن چهارخونه‌ای سیاه و قرمز بر تنش را مرتب می‌کرد، مقابل مارتین می‌ایستد.

- امروز میری کافه؟

مارتین در حالی که چشم از زیتون‌های حلقه‌ای چیده شده در گوشه‌ی بشقاب بر‌نمی‌داشت تنها سری تکان می‌دهد.

-خیلی خب. مواظب خودت باش.

با کوبیدن در مارتین از روی کلافگی پوفی می‌کند و آهسته‌ از صندلی بلند می‌شود. هودی سیاه کلاه‌دار بلندش را می‌پوشد و در حالی که بندهای بوت نیمه بلند چرمی اش را می‌بست سعی می‌کرد همزمان موهایش را با انگشتانش مرتب کند.

صبح بخیر مارتین.. لحن محبت آميز لوران پیرزنِ هشتاد ساله را از فاصله‌ی نه چندان دوری می‌شنود. او همسایه‌ای مهربان و خوش صدایی است که با غذاهای ایتالیایی دل مارتین را ربوده بود. مارتین با تمام انرژی‌اش، دستی تکان می‌دهد و لبخندی به پهنای صورت می‌زند. سوار دوچرخه‌ می‌شود و زمزمه وار ل*ب می‌زند:

-فورکس شهر عجیبی است!

همیشه این جمله را به زبان می‌آورد. این شهر پر بود از رازهای نهفته. پایدون‌های تندی به دوچرخه می‌زند و خودش را کشان‌کشان از پیچِ جاده‌های سرد و بی‌روح شهر رد می‌کند. نفس سرد فرو برده را با ذرات بخار گرم بیرون می‌داد. شال‌گر*دن پاییزی رنگ را دور دهانش می‌پیچد و با چشمانی ریز مسیر را چشم انداز، کاوش می‌کرد.

برای رسیدن به کافه‌ی بالای تپه با دو‌چرخه، زمان زیادی را صرف می‌کرد؛ اما به هر‌ حال مارتین از این کار ل*ذت می‌برد؛ خصوصاً با دیدن عظمت درخت‌های کاج و گل‌های زرد بابونه‌ احساس آرامش می‌کرد. با سوت زدن و آواز خواندن بلاخره خود رابه کافه می‌رساند. از دوچرخه پیاده می‌شود، دست‌هایش را در جیب‌هایش فرو می‌برد و عمیق در تفکراتش خاطرات کهنه را در این کافه مرور می‌کند. این تنها موروث ارزشمندِ مادرش مارالیا بود.

دوچرخه را گوشه‌ای می‌گذارد و با دست و پای لرزان وارد کافه‌ی چوبی و قدیمی بالای تپه می‌شود. مثل همیشه کافه گرم و آرام بود. نوای خفیف ویولن همراهِ صدای چیک چیک قاشق چنگال ها حس خاصی را در درون آدم خلق می‌کرد.

کاناپه‌های زرشکی مخملی و پرده‌های کرم‌رنگ و البته تابلوهای نظیر نقاشی رنگ‌روغنِ پدرش، نیز جلوه‌ی زیبای بی‌همتایی، به آن محل کوچک دنج داده بود. جک و سلن با دیدن مارتین از کار دست می‌کشند و با لبخندی پر مهر از او استقبال می‌کنند. آن‌ها دوسالی است که در کافه مشغول به کار هستند. از نظر مارتین آن‌ها واقعاً زوج خوشبختی‌اند و دلیل آن را خوش‌خلق بودن و شباهت بی‌همتای هر‌دویشان را با همدیگر می‌دانست.

بی‌رمق پشت صندلی می‌نشیند و خطوط وسوسه‌انگیز اخبار در روزنامه‌ها را دنبال می‌کند؛ اما مثل همیشه بعد از زیرورو کردن روزنامه دهن‌‌کج می‌کند و جدول‌ها‌ی سودوکو را با تمرکز حل می‌کند. خبر‌ها برایش تازگی خاصی نداشتند و از نظر او همان عبارت‌های تکراری بودند که به مغزهای خسته‌ی آدم‌های این شهر، برچسب می‌زدند؛ البته به غیر از مقاله‌های لارا که کمی حقیقت را روشن‌تر می‌ساخت و کمی از محدوده‌ها خارج می‌شد.

جک با لبخند شیرینی به نشانه‌ی خوشامدگویی مشتریان فنجان قهوه را مقابل مارتین روی میز می‌گذارد. با باز شدن در چوبی صدای آویز سکوت کافه را متلاطم می‌کند. مارتین نگاهی سرسری به مشتری جدید می‌اندازد؛ اما با دیدن مشتری جدید تعجبی می‌کند و با خود می‌گوید:

- این این‌جا چه کار می‌کنه!؟ واقعا درک نمی‌کنم چطور باید از شر این بچه‌های کنجکاو و مزعج خلاص بشم؟
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ATLAS.

مدرس نقاشی
مدرس انجمن
نقاش انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,177
لایک‌ها
29,103
امتیازها
198
سن
20
محل سکونت
خونمون
کیف پول من
64,810
Points
905
پارت_3

با حرص جک را مدام صدا می‌زند اما جک سخت مشغول کار کردن بود. پوفی می‌کشد و سعی می‌کند خشم آتشین درونش را خفته‌تر کند؛ کاغذ و قلم را از کنار صندوق سفارشات برمی‌دارد و مقابل مشتری جوانی که از شیشه‌های مات، منظره‌ی زیبای شهر را نگاه می‌کرد، قرار می‌گیرد.
مارتین با اخم‌های کمرنگ نیم نگاهی می‌اندازد سپس با تک‌ سرفه‌ای نگا‌ه‌های دخترک را به خودش جلب می‌کند. چشم‌های درشت شهلایی‌اش با برخورد کردن به تیله‌های خوش‌رنگ مارتین از حدقه بیرون می‌زند و در اوج تحیر مارتین را برانداز می‌کند‌؛ اما لام‌ تا‌ کام کلمه‌ای از زبانش بیرون نمی‌آید‌.
-سفارشتون!؟
جک از راه می‌رسد و شرمنده نگاهی به مارتین می‌اندازد.
-ببخشید آقای اَگنس این کار رو خودم باید انجام می‌دادم.
مارتین با بی‌تفاوت نگاه سردش را از مشتری می‌گیرد و سپس با ظاهری کسل متظاهر از شیطنت تنها چشمکی را به جک هدیه می‌دهد.
-نیازی نیست جک. خودم انجامش می‌دَم‌.
جَک با کسب اجازه‌ای محل را ترک می‌کند و دوباره کف زمین را طی می‌کشد. به چشم‌هایی که از آن‌ها شیطنت می‌بارید اما؛ با این حال مظلوم به نظر می‌آمد، زُل می‌زند. با صدای ظریف زنانه، سفارشش را می‌گوید:
-چای سبز، لطفا‌.
مارتین سری تکان می‌دهد و سمت آشپزخانه می‌رود. با آواز زیبایی که زیر ل*ب زمزمه می‌کرد سفارش را آماده می‌کرد هر گاه به آشپزخانه‌ی کافه می‌رفت عطر و وجود مادرش را حس می‌کرد. بلاخره بعد از اتمام کار دوباره سراغ میز شماره‌ی پنج برمی‌گردد.
-بفرمایید.
چشم‌های بامزه‌اش با لبخندی ریز می‌شوند و در حالی که لبخند شیرین را بر لبان قلوه‌‌ای شرابی رنگش را نگه‌ داشته بود با لحنی آرام گفت:
-ممنونم، آقای اَگنس.
مارتین دوباره سمت صندلی‌اش می‌رود و با نگاه‌های ریز از پشت روزنامه؛ رفتار دخترک مو ‌سیاه را دنبال می‌کرد. فنجان را با دستان نرم و سپیدش به ل*ب‌های خوش حالتش نزدیک کرد، جرعه‌ای می‌نوشد و با رضایت لبخند‌های کمرنگی را به ل**ب‌هایش نقش می‌دهد. لبخند‌هایش باعث می‌شد،، مارتین به تک تک اجزای آن دقت کند به خال ریز کنار ل*ب‌هایش به مژه‌‌های بلند و پرپشتش حتی به خم و حالت ابروانش و جوری که از فضای کافه ل*ذت می‌برد؛ بعد از گذشت دقایق نه چندان طولانی از جایش آرام برخاست و به سمت قسمت صندوق داری رفت، پول سفارش خود را پرداخت می‌کند و با یک خداحافظی کوتاه از کافه خارج می‌شود.
مارتین هنوز هم درگیر اسم این دختر بود؛ آن‌‌قدر به مغزش فشار آورد که بلاخره ساعت‌ها گلاویزشدن با افکار خود ناخواسته با صدای بلندی در آشپزخانه اسمش را اعلام می‌کند" کاترینا" ؛ اما با واکنش‌های متعجب جک و سلن خجالت زده می‌شود و خود را مشغول انجام کارش می‌دهد.
ماه هاله‌ای از نورش را روی شهر تابیده بود.
شب از راه می‌رسد، اما مارتین هنوز هم با جک و سلن درگیر کار در کافه بود. حتی اصرار کردن جک و سلن برای رفتنش از کافه اثر نکرده بود. ل**ب‌هایش را غنچه می‌کند و در آوای سکوت، سوت می‌زند. دستمال سفید را دورانی شکل روی میزهای گرد، می‌چرخاند. ناگهان صدای افتادن ظرفی را از انبار شنید که تلاطم سکوت را در هم شکست.
- جک! جک!
صدایی از جک نبود؛ دستمال را گوشه‌ای می‌اندازد و آستین‌های پیراهنش را پایین می‌آورد. ابروهایش را گره‌ی سفتی می‌دهد و با قدم‌های آهسته، سمت در انبار حرکت می‌کند. دسته‌ی سرد در را پایین می‌کشد و داخل انبار می‌شود. همه‌جا تقریبا نیمه تاریک بود وبه همین دلیل چیزی را نمی‌توانست درست تشخیص بدهد. چیزی از روبه‌رویش سریع حرکت می‌کند. چیزی همانند شنل سیاه! میله‌ی آهنی توجه‌اش را جلب می‌کند دولا می‌شود و آن را از روی زمین با احتیاط بلند می‌کند‌؛ سپس محکم میان دست‌های لرزانش، می‌گیرد.
آهسته به سمت جلو حرکت می‌کند. نفس‌های سنگینی بیرون می‌داد، انگار اکسیژن تمام شده بود یا شاید هم ترسِ او، هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌شد. دوباره رد شدن شنل را از پشت سرش حس می‌کند‌. سر می‌چرخاند اما کسی نبود با چشم‌هایش همه‌جا را با دقت نگاه می‌کرد. تا چشم کار می‌کرد تاریکی بود، ظلمات در هر گوشه‌ی انبار رخنه کرده بود. متوجه نفس‌های گرمی شد که از پشت سرش به او برمی‌خورد و تن سست و ناتوانش را مور مور می‌کرد. میله را محکم‌تر می‌گیرد و به محض این‌که به عقب بر‌گردد با جک روبه‌رو می‌شود! جک با چشمان بسته و دست‌هایی که در هوا معلق بودند واکنش نشان داده بود.
-جک! تو این‌جایی؟
- بله، مارتین من اینجام، گفته بودم توی انبار مشغولِ به کارم.
مارتین میله را رها می‌کند و نفسی آسوده بیرون می‌دهد. سرگیجه هر لحظه حال او را دگرگون‌تر می‌کرد، وزن سنگینی بر پاهایش حس می‌کرد، بر دیوار تکیه می‌کند.
-چیزی شده؟ چرا کلافه‌ای ؟!
آب دهانش را سخت قورت می‌دهد و با انگشتان کشیده‌اش، شقیقه‌هایش را به شدت فشار می‌دهد. نفس‌ نفس می‌زد و سعی می‌کرد با نفس‌های عمیق ضربان تند قلبش را کاهش دهد.
-چیزی نیست، بهتره برم خونه، لارا تنهاست.
جک ضربه‌ای بر روی شانه‌ی مارتین می‌زند.
- مواظب خودت باش پسر.
مارتین با حال مبهم و ذهنی پر از علامت سئوال تلو تلو از انبار بیرون می‌رود، اما هنوز هم مشکوک این قضیه بود. درون قفسه‌اش احساس سوزش می‌کرد کف دستش را بر روی قفسه‌ی س*ی*نه‌اش می‌گذارد و با چهره‌ای که درد را با تمام توان تحمل می‌کرد از کافه خارج می‌شود. سوار دوچرخه می‌شود و در اوج تاریکی شب، به سمت خانه حرکت می‌کند.
- مطمئنم که اون رو دیدم، چطور ممکنه؟ اون شنل معلق غیب بشه و در عوض جک یهو سبز بشه باور نکردنیه!
کد:
 پارت_3



با حرص جک را مدام صدا می‌زند اما جک سخت مشغول کار کردن بود. پوفی می‌کشد و سعی می‌کند خشم آتشین درونش را خفته‌تر کند؛ کاغذ و قلم را از کنار صندوق سفارشات برمی‌دارد و مقابل مشتری جوانی که از شیشه‌های مات، منظره‌ی زیبای شهر را نگاه می‌کرد، قرار می‌گیرد.

مارتین با اخم‌های کمرنگ نیم نگاهی می‌اندازد سپس با تک‌ سرفه‌ای نگا‌ه‌های دخترک را به خودش جلب می‌کند. چشم‌های درشت شهلایی‌اش با برخورد کردن به تیله‌های خوش‌رنگ مارتین از حدقه بیرون می‌زند و در اوج تحیر مارتین را برانداز می‌کند‌؛ اما لام‌ تا‌ کام کلمه‌ای از زبانش بیرون نمی‌آید‌.

-سفارشتون!؟

جک از راه می‌رسد و شرمنده نگاهی به مارتین می‌اندازد.

-ببخشید آقای اَگنس این کار رو خودم باید انجام می‌دادم.

مارتین با بی‌تفاوت نگاه سردش را از مشتری می‌گیرد و سپس با ظاهری کسل متظاهر از شیطنت تنها چشمکی را به جک هدیه می‌دهد.

-نیازی نیست جک. خودم انجامش می‌دَم‌.

جَک با کسب اجازه‌ای محل را ترک می‌کند و دوباره کف زمین را طی می‌کشد. به چشم‌هایی که از آن‌ها شیطنت می‌بارید اما؛ با این حال مظلوم به نظر می‌آمد، زُل می‌زند. با صدای ظریف زنانه، سفارشش را می‌گوید:

-چای سبز، لطفا‌.

مارتین سری تکان می‌دهد و سمت آشپزخانه می‌رود. با آواز زیبایی که زیر ل*ب زمزمه می‌کرد سفارش را آماده می‌کرد هر گاه به آشپزخانه‌ی کافه می‌رفت عطر و وجود مادرش را حس می‌کرد بلاخره بعد از اتمام کار دوباره سراغ میز شماره‌ی پنج برمی‌گردد.

-بفرمایید.

چشم‌های بامزه‌اش با لبخندی ریز می‌شوند و در حالی که لبخند شیرین را بر لبان قلوه‌‌ای شرابی رنگش را نگه‌ داشته بود با لحنی آرام گفت:

-ممنونم، آقای اَگنس.

مارتین دوباره سمت صندلی‌اش می‌رود و با نگاه‌های ریز از پشت روزنامه؛ رفتار دخترک مو ‌سیاه را دنبال می‌کرد. فنجان را با دستان نرم و سپیدش به ل*ب‌های خوش حالتش نزدیک کرد، جرعه‌ای می‌نوشد و با رضایت لبخند‌های کمرنگی را به ل**ب‌هایش نقش می‌دهد. لبخند‌هایش باعث می‌شد،، مارتین به تک تک اجزای آن دقت کند به خال ریز کنار ل*ب‌هایش به مژه‌‌های بلند و پرپشتش حتی به خم و حالت ابروانش و جوری که از فضای کافه ل*ذت می‌برد؛ بعد از گذشت دقایق نه چندان طولانی از جایش آرام برخاست و به سمت قسمت صندوق داری رفت، پول سفارش خود را پرداخت می‌کند و با یک خداحافظی کوتاه از کافه خارج می‌شود.

مارتین هنوز هم درگیر اسم این دختر بود؛ آن‌‌قدر به مغزش فشار آورد که بلاخره ساعت‌ها گلاویزشدن با افکار خود ناخواسته با صدای بلندی در آشپزخانه اسمش را اعلام می‌کند" کاترینا" ؛ اما با واکنش‌های متعجب جک و سلن خجالت زده می‌شود و خود را مشغول انجام کارش می‌دهد.

ماه هاله‌ای از نورش را روی شهر تابیده بود.

شب از راه می‌رسد، اما مارتین هنوز هم با جک و سلن درگیر کار در کافه بود. حتی اصرار کردن جک و سلن برای رفتنش از کافه اثر نکرده بود. ل**ب‌هایش را غنچه می‌کند و در آوای سکوت، سوت می‌زند. دستمال سفید را دورانی شکل روی میزهای گرد، می‌چرخاند. ناگهان صدای افتادن ظرفی را از انبار شنید که تلاطم سکوت را در هم شکست.

- جک! جک!

صدایی از جک نبود؛ دستمال را گوشه‌ای می‌اندازد و آستین‌های پیراهنش را پایین می‌آورد. ابروهایش را گره‌ی سفتی می‌دهد و با قدم‌های آهسته، سمت در انبار حرکت می‌کند. دسته‌ی سرد در را پایین می‌کشد و داخل انبار می‌شود. همه‌جا تقریبا نیمه تاریک بود وبه همین دلیل چیزی را نمی‌توانست درست تشخیص بدهد. چیزی از روبه‌رویش سریع حرکت می‌کند. چیزی همانند شنل سیاه! میله‌ی آهنی توجه‌اش را جلب می‌کند دولا می‌شود و آن را از روی زمین با احتیاط بلند می‌کند‌؛ سپس محکم میان دست‌های لرزانش، می‌گیرد.

آهسته به سمت جلو حرکت می‌کند. نفس‌های سنگینی بیرون می‌داد، انگار اکسیژن تمام شده بود یا شاید هم ترسِ او، هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌شد. دوباره رد شدن شنل را از پشت سرش حس می‌کند‌. سر می‌چرخاند اما کسی نبود با چشم‌هایش همه‌جا را با دقت نگاه می‌کرد. تا چشم کار می‌کرد تاریکی بود، ظلمات در هر گوشه‌ی انبار رخنه کرده بود. متوجه نفس‌های گرمی شد که از پشت سرش به او برمی‌خورد و تن سست و ناتوانش را مور مور می‌کرد. میله را محکم‌تر می‌گیرد و به محض این‌که به عقب بر‌گردد با جک روبه‌رو می‌شود! جک با چشمان بسته و دست‌هایی که در هوا معلق بودند واکنش نشان داده بود.

-جک! تو این‌جایی؟

- بله، مارتین من اینجام، گفته بودم توی انبار مشغولِ به کارم.

مارتین میله را رها می‌کند و نفسی آسوده بیرون می‌دهد. سرگیجه هر لحظه حال او را دگرگون‌تر می‌کرد، وزن سنگینی بر پاهایش حس می‌کرد، بر دیوار تکیه می‌کند.

-چیزی شده؟ چرا کلافه‌ای ؟!

آب دهانش را سخت قورت می‌دهد و با انگشتان کشیده‌اش، شقیقه‌هایش را به شدت فشار می‌دهد. نفس‌ نفس می‌زد و سعی می‌کرد با نفس‌های عمیق ضربان تند قلبش را کاهش دهد.

-چیزی نیست، بهتره برم خونه، لارا تنهاست.

جک ضربه‌ای بر روی شانه‌ی مارتین می‌زند.

- مواظب خودت باش پسر.

مارتین با حال مبهم و ذهنی پر از علامت سئوال تلو تلو از انبار بیرون می‌رود، اما هنوز هم مشکوک این قضیه بود. درون قفسه‌اش احساس سوزش می‌کرد کف دستش را بر روی قفسه‌ی س*ی*نه‌اش می‌گذارد و با چهره‌ای که درد را با تمام توان تحمل می‌کرد از کافه خارج می‌شود. سوار دوچرخه می‌شود و در اوج تاریکی شب، به سمت خانه حرکت می‌کند.

- مطمئنم که اون رو دیدم، چطور ممکنه؟ اون شنل معلق غیب بشه و در عوض جک یهو سبز بشه باور نکردنیه!
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ATLAS.

مدرس نقاشی
مدرس انجمن
نقاش انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,177
لایک‌ها
29,103
امتیازها
198
سن
20
محل سکونت
خونمون
کیف پول من
64,810
Points
905
پارت_4

سرش را بالا می‌گیرد و به سوسو زدن ستاره‌ها زل می‌زند. ماه گاهی خود را لای ابرهای حریری قایم می‌کرد و دوباره با درخشش بیشتری می‌تابید. جاده‌ی طویل خالی را می‌نگرد؛ تنها او بود در آن جاده‌ی پر از فراز و نشیب، به مرز بین جنگل و شهر که همان درختان کاج بود، زل می‌زند. درست مرز بین مرگ و زندگی بود. در حالی که در افکار خود غوطه‌ور بود دوچرخه به طور ناگهانی متوقف می‌شود و مارتین از دوچرخه به زمین می‌خورد پشت سر هم پشتک می‌زند.
- آخ...تن و بدنم شکست!
هنگامی که به بدنش کش و قوسی می‌داد، سمت دوچرخه‌ی نقره‌ای رنگش می‌رود و با بررسی کردن اجزایش متوجه می‌شود، زنجیر دوچرخه از جایش در رفته است و چرخ دوچرخه کاملا داغون شده بود، کلافه با پا محکم به چرخ‌های دوچرخه می‌زند.
- لعنتی! الان وقتش بود.
به جزء صدای هماهنگ آواز جیرجیرک‌ها‌ی مزعج و زوزه‌های سگ و گرگ‌ها چیزی شنیده نمی‌شد‌. در آن لحظه ترس می‌توانست وجود‌ مارتین را به یکباره از کار بندازد اما او قوت قلب زیادی داشت، بر طبق عادت بچگی در لحظات سخت از مسیح مقدس یاری می‌جست اما گویا امروز شانس با او یار نبود.
- ای خدا‌ی من، گندش بزنن.
ناچار بر روی جاده‌ی آسفالت می‌نشیند و سرش را با کلافگی میان دست‌هایش می‌گیرد. هر از گاهی از کلافگی پوفی می‌کشید و پایش را یک راست به زمین می‌زند. ساعت را نگاه می‌کند، خیلی دیر وقت شده بود!
از دور چراغ زرد رنگی را دید می‌زند، که همانند ستاره‌ در اوج سیاهی آسمان سوسو می‌زد؛ وقتی مطمئن می‌شود که چیزی نزدیک او می‌شد، نفس راحتی می‌کشد. ظاهرا چراغ‌های ماشین بود. مارتین با عجز از جایش برخاست و لباسش را تکانی می‌دهد‌؛ ماشین با جیغ لاستیک‌ها متوقف می‌شود. مقابل ماشین قرار می‌گیرد و به شیشه‌ی تیره‌ی ماشین زرد رنگ قدیمی نگاهی می‌کند؛ با پوزخندی چیزی زیر ل*ب گفت:
- عجب قراضه‌ای!
در باز می‌شود و پیرمردی از ماشین بیرون می‌آید، کلاه‌ش را بر می‌دارد و سر کچلش را به نمایش می‌گذارد‌، با تن و بدنی که یک جا بند نمی‌شد مقابل مارتین ایستاد و با اخم خفیفی که مهمان ابروان بلند سفیدش کرده بود تک سرفه‌ای ‌می‌کند، دستی نوازشگرانه به ریش و سبیل سفیدی که به زردی نیز می‌زد، می‌کشد و با لحن بم و کلفتی سوالی مارتین را می‌نگرد.
-اینجا چه‌کار می‌کنی پسر‌جان؟
از این‌که مارتین منجی پیدا کرده بود سخت خوش‌حال بود، اما اعتماد کردن به آن پیرمرد با ظاهر عجیب و غریبش، کمی غیر‌عقلانی به نظر می‌آمد.
- دوچرخم خ*را*ب شده.
چشم‌های ریزش را ریزتر می‌کند و سری تکان می‌دهد، کلاه‌ مشکی رنگش را در دستانش جابه جا می‌کند و در حالی که به صندوق ماشین اشاره می‌کرد، زمزمه‌وار گفت:
- دوچرخه رو در صندوق ماشین جا می‌دیم، نگران نباش مقصدت هر جا باشه من تو رو می‌رسونم.
لبخند آخرش برای مارتین بی‌معنی نبود، اما مجبور بود خودش را به خانه برساند؛ مگر اینکه امشب طعمه‌ی سگ‌ها و گرگ‌ها‌ی طماع شود.
آهنگ کلاسیک را کم می‌کند و بدون هیچ حرفی رانندگی می‌کرد. یقه‌ی پیراهن راه‌راهی‌ایش را مرتب می‌کند و هر از گاهی مارتین را سر تا پا با اخم برانداز می‌کرد و مارتین نیز با استرس در ذهن خود با خود سخن می‌گفت:
- چقدر بوی عجیب می‌ده! گمونم قصاب باشه؛ ماشینش هم که ظاهراً مال ده قرن پیشِ‌! عجب گیری افتادم!
مارتین با دقت نگاه کوتاه، به اجزای چهره‌ی پیرمرد می‌کند؛ اما وقتی پیرمرد او را با حالت خنثی‌ای نگاه کرد، سریع به جلو سر چرخاند.
- رنگ چشم‌هاش هم که با هم تضاد داره زرد و مشکی! زخم روی چشمش زیادی بزرگه. نفس کشیدنش، حتی موهای روی بدنش بیش از حد سیاه و زیاده. نفس کشیدن توی این ماشین زیادی من رو داره خفه می‌کنه.
ماشین، در همان زمانی که مارتین دیالوگ‌ها را در ذهن خود رد و بدل می‌کرد متوقف شد، نگاهی به اطراف کرد، نزدیک‌های خانه بود؛ به پیرمرد رو کرد و با لبخندی ملیح گفت:
- ممنونم بابت رسوندنم.
پیرمرد تنها سرتکان داد؛ اما زل زدن به مارتین حتی با پیاده شدنش را هم تا مسیرش دنبال کرده بود.
دوچرخه را با زحمت از صندوق ماشین بیرون آورد. ماشین با چشمک زدن چراغ‌هایش حرکت کرد و دود غلیظی از اگزوز ماشین خارج شد، مارتین نگاهی به پلاک ماشین کرد و آن را در ذهنش سپرد.

دسته‌ی کلید را روی میز گذاشت و ژاکت چرمی‌اش را روی جا لباسی چوبی آویزان کرد‌. به چارچوب در تکیه داد و به لارا که کاسه‌ی پاپ‌کرُن را در دست گرفته بود نگاه کرد، سپس گامی برداشت و خودش را جفت لارا روی کاناپه انداخت. لارا ابرویی بالا داد و بلاخره چشم از تلویزیون برداشت.
- خیلی دیر کردی. می‌دونی ساعت چنده؟!
مارتین نگاهی به ساعت دیواری انداخت.
-دوچرخم وسط راه خ*را*ب شده بود.
دستش را در کاسه فرو می‌کند و مشتی پاپ‌کرن از کاسه را در می‌آورد.
- چطور تا اینجا اومدی؟
- یه ماشین وسط راه ایستاد و من رو رسوند اینجا.
- چه خوش شانس!
لارا از روی کاناپه بلند می‌شود و به ب*دن نحیفش کش و قوس می‌دهد.
- خیلی‌خب من برم بخوابم، بهتره بری بخوابی فردا قراره سخت کار کنی، شب به خیر.
مارتین پا روی پا می‌گذارد و در افکار غرق می‌شود. به ماجرای پیرمرد عجیب و غریب عجیب، به شنل سیاه در انبار...
کد:
 سرش را بالا می‌گیرد و به سوسو زدن ستاره‌ها زل می‌زند. ماه گاهی خود را لای ابرهای حریری قایم می‌کرد و دوباره با درخشش بیشتری می‌تابید. جاده‌ی طویل خالی را می‌نگرد؛ تنها او بود در آن جاده‌ی پر از فراز و نشیب، به مرز بین جنگل و شهر که همان درختان کاج بود، زل می‌زند. درست مرز بین مرگ و زندگی بود. در حالی که در افکار خود غوطه‌ور بود دوچرخه به طور ناگهانی متوقف می‌شود و مارتین از دوچرخه به زمین می‌خورد پشت سر هم پشتک می‌زند.

- آخ...تن و بدنم شکست!

هنگامی که به بدنش کش و قوسی می‌داد، سمت دوچرخه‌ی نقره‌ای رنگش می‌رود و با بررسی کردن اجزایش متوجه می‌شود، زنجیر دوچرخه از جایش در رفته است و چرخ دوچرخه کاملا داغون شده بود، کلافه با پا محکم به چرخ‌های دوچرخه می‌زند.

- لعنتی! الان وقتش بود.

به جزء صدای هماهنگ آواز جیرجیرک‌ها‌ی مزعج و زوزه‌های سگ و گرگ‌ها چیزی شنیده نمی‌شد‌. در آن لحظه ترس می‌توانست وجود‌ مارتین را به یکباره از کار بندازد اما او قوت قلب زیادی داشت، بر طبق عادت بچگی در لحظات سخت از مسیح مقدس یاری می‌جست اما گویا امروز شانس با او یار نبود.

- ای خدا‌ی من، گندش بزنن.

ناچار بر روی جاده‌ی آسفالت می‌نشیند و سرش را با کلافگی میان دست‌هایش می‌گیرد. هر از گاهی از کلافگی پوفی می‌کشید و پایش را یک راست به زمین می‌زند. ساعت را نگاه می‌کند، خیلی دیر وقت شده بود!

از دور چراغ زرد رنگی را دید می‌زند، که همانند ستاره‌ در اوج سیاهی آسمان سوسو می‌زد؛ وقتی مطمئن می‌شود که چیزی نزدیک او می‌شد، نفس راحتی می‌کشد. ظاهرا چراغ‌های ماشین بود. مارتین با عجز از جایش برخاست و لباسش را تکانی می‌دهد‌؛ ماشین با جیغ لاستیک‌ها متوقف می‌شود. مقابل ماشین قرار می‌گیرد و به شیشه‌ی تیره‌ی ماشین زرد رنگ قدیمی نگاهی می‌کند؛ با پوزخندی چیزی زیر ل*ب گفت:

- عجب قراضه‌ای!

در باز می‌شود و پیرمردی از ماشین بیرون می‌آید، کلاه‌ش را بر می‌دارد و سر کچلش را به نمایش می‌گذارد‌، با تن و بدنی که یک جا بند نمی‌شد مقابل مارتین ایستاد و با اخم خفیفی که مهمان ابروان بلند سفیدش کرده بود تک سرفه‌ای ‌می‌کند، دستی نوازشگرانه به ریش و سبیل سفیدی که به زردی نیز می‌زد، می‌کشد و با لحن بم و کلفتی سوالی مارتین را می‌نگرد.

-اینجا چه‌کار می‌کنی پسر‌جان؟

از این‌که مارتین منجی پیدا کرده بود سخت خوش‌حال بود، اما اعتماد کردن به آن پیرمرد با ظاهر عجیب و غریبش، کمی غیر‌عقلانی به نظر می‌آمد.

- دوچرخم خ*را*ب شده.

چشم‌های ریزش را ریزتر می‌کند و سری تکان می‌دهد، کلاه‌ مشکی رنگش را در دستانش جابه جا می‌کند و در حالی که به صندوق ماشین اشاره می‌کرد، زمزمه‌وار گفت:

- دوچرخه رو در صندوق ماشین جا می‌دیم، نگران نباش مقصدت هر جا باشه من تو رو می‌رسونم.

لبخند آخرش برای مارتین بی‌معنی نبود، اما مجبور بود خودش را به خانه برساند؛ مگر اینکه امشب طعمه‌ی سگ‌ها و گرگ‌ها‌ی طماع شود.

آهنگ کلاسیک را کم می‌کند و بدون هیچ حرفی رانندگی می‌کرد. یقه‌ی پیراهن راه‌راهی‌ایش را مرتب می‌کند و هر از گاهی مارتین را سر تا پا با اخم برانداز می‌کرد و مارتین نیز با استرس در ذهن خود با خود سخن می‌گفت:

- چقدر بوی عجیب می‌ده! گمونم قصاب باشه؛ ماشینش هم که ظاهراً مال ده قرن پیشِ‌! عجب گیری افتادم!

مارتین با دقت نگاه کوتاه، به اجزای چهره‌ی پیرمرد می‌کند؛ اما وقتی پیرمرد او را با حالت خنثی‌ای نگاه کرد، سریع به جلو سر چرخاند.

- رنگ چشم‌هاش هم که با هم تضاد داره زرد و مشکی! زخم روی چشمش زیادی بزرگه. نفس کشیدنش، حتی موهای روی بدنش بیش از حد سیاه و زیاده. نفس کشیدن توی این ماشین زیادی من رو داره خفه می‌کنه.

ماشین، در همان زمانی که مارتین دیالوگ‌ها را در ذهن خود رد و بدل می‌کرد متوقف شد، نگاهی به اطراف کرد، نزدیک‌های خانه بود؛ به پیرمرد رو کرد و با لبخندی ملیح گفت:

- ممنونم بابت رسوندنم.

پیرمرد تنها سرتکان داد؛ اما زل زدن به مارتین حتی با پیاده شدنش را هم تا مسیرش دنبال کرده بود.

دوچرخه را با زحمت از صندوق ماشین بیرون آورد. ماشین با چشمک زدن چراغهایش حرکت کرد و دود غلیظی از اگزوز ماشین خارج شد ، مارتین نگاهی به پلاک ماشین کرد و آن را در ذهنش سپرد.

دسته‌ی کلید را روی میز گذاشت و ژاکت چرمی‌اش را روی جا لباسی چوبی آویزان کرد‌. به چارچوب در تکیه داد و به لارا که کاسه‌ی پاپ‌کرُن را در دست گرفته بود نگاه کرد، سپس گامی برداشت و خودش را جفت لارا روی کاناپه انداخت. لارا ابرویی بالا داد و بلاخره چشم از تلویزیون برداشت.

- خیلی دیر کردی. می‌دونی ساعت چنده؟!

مارتین نگاهی به ساعت دیواری انداخت.

-دوچرخم وسط راه خ*را*ب شده بود.

دستش را در کاسه فرو می‌کند و مشتی پاپ‌کرن از کاسه را در می‌آورد.

- چطور تا اینجا اومدی؟

- یه ماشین وسط راه ایستاد و من رو رسوند اینجا.

- چه خوش شانس!

لارا از روی کاناپه بلند می‌شود و به ب*دن نحیفش کش و قوس می‌دهد.

- خیلی‌خب من برم بخوابم، بهتره بری بخوابی فردا قراره سخت کار کنی، شب به خیر.

مارتین پا روی پا می‌گذارد و در افکار غرق می‌شود. به ماجرای پیرمرد عجیب و غریب عجیب، به شنل سیاه در انبار...
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ATLAS.

مدرس نقاشی
مدرس انجمن
نقاش انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,177
لایک‌ها
29,103
امتیازها
198
سن
20
محل سکونت
خونمون
کیف پول من
64,810
Points
905
پارت_5

- این اتفاقات بی‌‌معنی نبودند؛ بعد از مدت‌ها باز داره این اتفاقات برام تکرار می‌شه! از اون روزی که... .
همان‌طور که با خودش حرف می‌زد، چراغ راه‌رو به یک‌باره خاموش می‌شود و بعد از چند دقیقه دوباره روشن می‌شود. مارتین متوجه روشن و خاموش شدن پی در پی لامپ می‌شود از جایش برخاست، در راه‌رو کمی می‌ایستد اما این‌بار لامپ دیگر روشن نشد.
نگاهی به اطراف انداخت تلویزیون خاموش شد، ‌حتی لوسترها، همه‌جا به یکباره تاریک شده بود. دقایق طولانی در آن حالت ایستاده بود؛ که بلافاصله چراغ‌ها دوباره روشن شدند، دیالوگ‌های فیلم در تلویزیون ادامه دادند. مارتین با دیدن ساعت متوجه متوقف شدن زمان بود آن‌هم در ساعت صفر!
00:00

***
فنجان قهوه را به ل*ب‌های خوشحالتش نزدیک می‌کند و از بو کردن قهوه ل*ذت می‌برد. پا روی پا می‌گذارد؛ دیدن خوش‌حالی بچه‌ها از پشت پنجره به او احساس خوبی می‌داد. به خط‌های اتو خورده‌ی شلوارش چشم می‌دوزد. آقای پارنر درحال مرتب کردن چند تار موی‌سفید روی کله‌اش بود و مارتین غرق رفتار‌های خیره‌کننده‌ی پشت پنجره.
-آقای اگنس!
مارتین به خودش می‌آید و با لبخندی ملیح روبه آقای پارنر می‌کند.
-زنگ به صدا در اومده، وقتش رسیده به کلاس برید.
مارتین لبخند ملیحش را کش‌دارتر می‌کند. سری به بالا و پایین تکان می‌دهد و از صندلی بلند می‌شود، کارواتش را مرتب می‌کند و سمت در قدم برداشت.
-حق با شماست آقای پارنر، اصلا متوجه گذشت زمان نشدم.
با لبخند پررنگی که بر چهره‌ی پر از چین ‌و ‌چروک خود نقش بسته بود، گفت:
-زندگی، همین متوجه نشدن ما انسان‌هاست.
مارتین پوفی می‌کشد و خودش را برای شروع کلاس آماده می‌کند. در کلاس را نیمه‌باز می‌گذارد، دانش‌آموزان با احساس کردن حضور مارتین به یک‌باره پخش‌و‌پلا می‌شوند‌. کیف چرمی‌اش را روی میز می‌گذارد و کف دست‌هایش را به‌هم می‌زند.
-سلام، صبح بخیر همگی.
دانش آموزان هم‌زمان به معلم خود سلام می‌کنند و صبح‌بخیر می‌گویند. تنها آن دختر، که مثل همیشه سکوت کرده بود. همه جزء "کاترینا"!
مارتین مثل همیشه متوجه سکوت او می‌شود، ساکت‌ترین و مرموزترین دانش‌آموزی که در چند سال اخیر دیده بود. در سعی و تلاش بود که حداقل او را برای یک‌ بار به حرف در بیاورد.
مقدمه‌ای از درس را با سوالات مبهم شروع می‌کند و پای تخته سیاه مسئله‌ها را با گچ سفید خط‌خطی می‌کند. با دست دیگر‌ش کت مشکی‌اش را تکانی می‌دهد و با لبخند محوی مقابل همه قرار می‌گیرد.
تخته پر می‌شود از مسائل گنگ و گیج‌کننده.
-خُب، امیدوارم خوب این درس زیست را به یاد داشته باشید و اما قراره چند نفر برای توضیح و حل‌کردن مسئله پای تخته بیان.
دست‌هایش را از پشت قفل می‌کند و با لبخندی روبه دانش‌آموزان جوان قرار می‌گیرد. قامت بلندش را از روی نیمکت‌های تک نفره رد می‌کند. چینی به پیشانی صافش می‌دهد و صدایش را رساتر می‌کند.
-"کاترینا "مسئله‌ی اول رو خودت حل کن و بعد از اون ... .
دوباره نگاهی به حاشیه‌های کلاس می‌اندازد و با دیدن پسر چاق ته‌ کلاس سر تکان می‌دهد‌.
- "آلبر" نفر دوم.
کاترینا با حالت سرد و آرامی از جایش بلند می‌شود، موهای صاف بلند مشکی‌اش را پشت گوشش می‌اندازد و آرام سمت تخته قدم بر‌می‌دارد؛ اما با حرفی که پسره‌ی مو زرد زده بود کمی می‌ایستد. دستش را سفت به‌هم می‌فشارد و دوباره سمت تابلو حرکت می‌کند. مارتین نگاهی به ایان انداخت، ایان خنده‌اش را با دیدن چهره‌ی جدیِ مارتین می‌خورد و خود را مشغول نگاه کردن به کتاب‌های مقابلش می‌کند.
ظاهراً حرفی که ایان به کاترینا زده بود او را سخت ناراحت کرده. کاترینا روی پاشنه‌ی پا می‌ایستد و تمام مسئله‌ها را حل می‌کند، پس از تمام کردن روبه مارتین و دانش‌آموزان می‌ایستد و جواب را روشن و دقیق توضیح می‌دهد.
مارتین‌ دستش را زیر چانه‌اش می‌گذارد و توضیح دادن کاترینا را با دقت گوش می‌دهد. لبخند رضایت‌مندی می‌زند و او را تشویق می‌کند. کاترینا با لبخند شیرینی؛ سمت صندلی خود می‌رود و می‌نشیند‌ و همان نگاه همیشگی عجیب را به مارتین می‌دوزد. برای مارتین این‌ نگاه بی‌معنی نبود در عین‌حال خنثی بود اما پر بود از کلماتی که مارتین هرگز به آن‌ها پی نمی‌برد،کاش برخی نگاه‌ها زیرنویس داشت.
درحالی‌ که آلبر و بقیه‌ی دانش‌آموزان مسائل را حل می‌کردند، مارتین غرق افکاری بود که همیشه در سرش نم‌زده. زنگ به صدا در می‌آید، همه سریع از کلاس خارج می‌شوند. نفر آخر کاترینا بود که آهسته کتاب‌هایش را در کوله مشکی‌اش جا می‌داد.
مارتین درحالی‌ که از سالن شلوغ رد می‌شد آقای جانسون مدیر مدرسه را از فاصله‌ای نه‌چندان دور می‌بیند.
-صبح‌بخیر، آقای مدیر.
جانسون دستی به سبیل‌های دورنگه‌ی سیاه و سفیدش می‌زند و با تکبر نگاه‌هایی به مارتین می‌اندازد.
-صبح‌بخیر مارتین، امیدوارم تدریس توی این مدرسه برای تو خوب باشه.
مارتین با لبخندی به اطراف نگاه می‌کند.
-چی ل*ذت بخش‌تر از یاد دادن، می‌تونه شگفت انگیز باشه؟!
جانسون همان‌طور که اخمی به پیشونی‌اش کشیده بود، دستش را در جیبش فرو می‌کند.
-درسته، جمله‌ی ارزشمندیه! روز بخیر مارتین.
کد:
 پارت_5



- این اتفاقات بی‌‌معنی نبودند؛ بعد از مدت‌ها باز داره این اتفاقات برام تکرار می‌شه! از اون روزی که... .

همان‌طور که با خودش حرف می‌زد، چراغ راه‌رو به یک‌باره خاموش می‌شود و بعد از چند دقیقه دوباره روشن می‌شود. مارتین متوجه روشن و خاموش شدن پی در پی لامپ می‌شود از جایش برخاست، در راه‌رو کمی می‌ایستد اما این‌بار لامپ دیگر روشن نشد.

نگاهی به اطراف انداخت تلویزیون خاموش شد، ‌حتی لوسترها، همه‌جا به یکباره تاریک شده بود. دقایق طولانی در آن حالت ایستاده بود؛ که بلافاصله چراغ‌ها دوباره روشن شدند، دیالوگ‌های فیلم در تلویزیون ادامه دادند. مارتین با دیدن ساعت متوجه متوقف شدن زمان بود آن‌هم در ساعت صفر!

00:00

***

فنجان قهوه را به ل*ب‌های خوشحالتش نزدیک می‌کند و از بو کردن قهوه ل*ذت می‌برد. پا روی پا می‌گذارد؛ دیدن خوش‌حالی بچه‌ها از پشت پنجره به او احساس خوبی می‌داد. به خط‌های اتو خورده‌ی شلوارش چشم می‌دوزد. آقای پارنر درحال مرتب کردن چند تار موی‌سفید روی کله‌اش بود و مارتین غرق رفتار‌های خیره‌کننده‌ی پشت پنجره.

-آقای اگنس!

مارتین به خودش می‌آید و با لبخندی ملیح روبه آقای پارنر می‌کند.

-زنگ به صدا در اومده، وقتش رسیده به کلاس برید.

مارتین لبخند ملیحش را کش‌دارتر می‌کند. سری به بالا و پایین تکان می‌دهد و از صندلی بلند می‌شود، کارواتش را مرتب می‌کند و سمت در قدم برداشت.

-حق با شماست آقای پارنر، اصلا متوجه گذشت زمان نشدم.

با لبخند پررنگی که بر چهره‌ی پر از چین ‌و ‌چروک خود نقش بسته بود، گفت:

-زندگی، همین متوجه نشدن ما انسان‌هاست.

مارتین پوفی می‌کند و خودش را برای شروع کلاس آماده می‌کند. در کلاس را نیمه‌باز می‌گذارد، دانش‌آموزان با احساس کردن حضور مارتین به یک‌باره پخش‌و‌پلا می‌شوند‌. کیف چرمی‌اش را روی میز می‌گذارد و کف دست‌هایش را به‌هم می‌زند.

-سلام، صبح بخیر همگی.

دانش آموزان هم‌زمان به معلم خود سلام می‌کنند و صبح‌بخیر می‌گویند. تنها آن دختر، که مثل همیشه سکوت کرده بود. همه جزء "کاترینا"!

مارتین مثل همیشه متوجه سکوت او می‌شود، ساکت‌ترین و مرموزترین دانش‌آموزی که در چند سال اخیر دیده بود. در سعی و تلاش بود که حداقل او را برای یک‌ بار به حرف در بیاورد.

مقدمه‌ای از درس را با سوالات مبهم شروع می‌کند و پای تخته سیاه مسئله‌ها را با گچ سفید خط‌خطی می‌کند. با دست دیگر‌ش کت مشکی‌اش را تکانی می‌دهد و با لبخند محوی مقابل همه قرار می‌گیرد.

تخته پر می‌شود از مسائل گنگ و گیج‌کننده.

-خُب، امیدوارم خوب این درس زیست را به یاد داشته باشید و اما قراره چند نفر برای توضیح و حل‌کردن مسئله پای تخته بیان.

دست‌هایش را از پشت قفل می‌کند و با لبخندی روبه دانش‌آموزان جوان قرار می‌گیرد. قامت بلندش را از روی نیمکت‌های تک نفره رد می‌کند. چینی به پیشانی صافش می‌دهد و صدایش را صاف می‌کند.

-"کاترینا "مسئله‌ی اول رو خودت حل کن و بعد از اون ... .

دوباره نگاهی به حاشیه‌های کلاس می‌اندازد و با دیدن پسر چاق ته‌ کلاس سر تکان می‌دهد‌.

- "آلبر" نفر دوم.

کاترینا با حالت سرد و آرامی از جایش بلند می‌شود، موهای صاف بلند مشکی‌اش را پشت گوشش می‌اندازد و آرام سمت تخته قدم بر‌می‌دارد؛ اما با حرفی که پسره‌ی مو زرد زده بود کمی می‌ایستد. دستش را سفت به‌هم می‌فشارد و دوباره سمت تابلو حرکت می‌کند. مارتین نگاهی به ایان انداخت، ایان خنده‌اش را با دیدن چهره‌ی جدیِ مارتین می‌خورد و خود را مشغول نگاه کردن به کتاب‌های مقابلش می‌کند.

ظاهراً حرفی که ایان به کاترینا زده بود او را سخت ناراحت کرده. کاترینا روی پاشنه‌ی پا می‌ایستد و تمام مسئله‌ها را حل می‌کند، پس از تمام کردن روبه مارتین و دانش‌آموزان می‌ایستد و جواب را روشن و دقیق توضیح می‌دهد.

مارتین‌ دستش را زیر چانه‌اش می‌گذارد و توضیح دادن کاترینا را با دقت گوش می‌دهد. لبخند رضایت‌مندی می‌زند و او را تشویق می‌کند. کاترینا با لبخند شیرینی؛ سمت صندلی خود می‌رود و می‌نشیند‌ و همان نگاه همیشگی عجیب را به مارتین می‌دوزد. برای مارتین این‌ نگاه بی‌معنی نبود در عین‌حال خنثی بود اما پر بود از کلماتی که مارتین هرگز به آن‌ها پی نمی‌برد،کاش برخی نگاه‌ها زیرنویس داشت.

درحالی‌ که آلبر و بقیه‌ی دانش‌آموزان مسائل را حل می‌کردند، مارتین غرق افکاری بود که همیشه در سرش نم‌زده. زنگ به صدا در می‌آید، همه سریع از کلاس خارج می‌شوند. نفر آخر کاترینا بود که آهسته کتاب‌هایش را در کوله مشکی‌اش جا می‌داد.

مارتین درحالی‌ که از سالن شلوغ رد می‌شد آقای جانسون مدیر مدرسه را از فاصله‌ای نه‌چندان دور می‌بیند.

-صبح‌بخیر، آقای مدیر.

جانسون دستی به سبیل‌های دورنگه‌ی سیاه و سفیدش می‌زند و با تکبر نگاه‌هایی به مارتین می‌اندازد.

-صبح‌بخیر مارتین، امیدوارم تدریس توی این مدرسه برای تو خوب باشه.

مارتین با لبخندی به اطراف نگاه می‌کند.

-چی ل*ذت بخش‌تر از یاد دادن، می‌تونه شگفت انگیز باشه؟!

جانسون همان‌طور که اخمی به پیشونی‌اش کشیده بود، دستش را در جیبش فرو می‌کند.

-درسته، جمله‌ی ارزشمندیه! روز بخیر مارتین.
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ATLAS.

مدرس نقاشی
مدرس انجمن
نقاش انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,177
لایک‌ها
29,103
امتیازها
198
سن
20
محل سکونت
خونمون
کیف پول من
64,810
Points
905
پارت_6

مارتین دسته‌ی کیف چرمی‌اش را در دستانش جابه‌جا می‌کند، نگاهی به ساعت مچی‌اش می‌اندازد و از خیابان‌ها‌ی نسبتاً شلوغ می‌گذرد. تصویر منعکس خود را روی آب در حفره‌های کوچک زمین، برانداز می‌کند. نگاهی گذرا به خیابان می‌اندازد، چشمش به کلیسا می‌خورد. مدتی بود که بعد از مدرسه به کلیسا سر نزده بود. صدای ناقوس کلیسا به صدا در می‌آید. سرجای خود میخکوب می‌شود و مقابل کلیسا‌ی عظیم شهر قرار می‌گیرد. کیف چرمی مشکی سنگینش را روی ردیف آخر صندلی چوبی تکیه می‌دهد. صدای امواجِ آوا با سکوت متلاطم می‌شود. صندلی‌های چوبی خالی بودند، ظاهراً کسی داخل کلیسا نبود. روزنه‌های نور از در پنجره‌ها به محیط داخل می‌تابید. مارتین خم می‌شود و ادای احترام می‌دهد و انگشت‌هایش را بهم گره می‌زند و زانو می‌زند. چشم‌هایش را آرام می‌بندد، آوای دلنشین کلیسا به او آرامش عجیبی می‌داد.
-کاش می‌تونستم مادرم رو پیدا کنم. خدای بزرگ! دلم برایش تنگ شده. قراره کی اون رو ببینم؟!
اشک بر چشم‌های اقیانوسی‌اش حلقه می‌زند و از گونه‌های لطیفش سُر می‌خورد. صدای قدم‌هایی او را به دنیای واقعی برمی‌گرداند و باعث می‌شود ارتباط قلبیش را با خالق هستی از هم گسسته شود. گویا تمام آرامش درونش را ترس پر کرده بود. چشم‌هایش را آهسته گشود و از جایش برخاست.
صدای تیک تیک ساعت شهر و ناقوس کم و بیش تلاطم کلیسا را در هم شکسته بود. سر خود را به عقب برمی‌گرداند. با آستین پیراهنش اشک‌هایش را پاک می‌کند و از فاصله‌ای در امتداد سالن مرد شنل‌پوش را می‌نگرد. چشم‌هایش را ریز می‌کند؛ بلکه از چهره‌ی آن مرد چیزی را ببیند؛ اما همچنان زیر کلاه مخملی شنل استتار کرده بود و در مرکز کلیسا منگنه شده بود. مارتین دستی به کت راه‌راهیش می‌کشد و کاراوت همرنگ کت و شلوراش که به رنگ سرمه‌ای تیره بود را شل می‌کند. در ذهن آغشته از خوف زمزمه می‌کند:
-من اون رو جایی دیدم!
بغض، گلویش را چنگ می‌زند و مدام آب دهانش را پر سر و صدا قورت می‌دهد. نفس‌نفس می‌زند، بلکه قلب بی‌قرارش آرام شود، اما مطمئن بود این‌بار راه فراری نداشت. دستان لرزانش را بالا آورد و موهایش را به یک طرف حالت داد و با چهره‌ی رنگ و رو رفته، او را با اکراه برانداز می‌کرد. صدایش همانند صدایی که از ته‌چاه درآمده بود، کلمات را به زبان می‌آورد.
-تو، ت..و کی هس..تی؟ تو هم..ون مردی که!
پاورچین‌پاورچین گام‌های سنگینش را بر کف موزائیک های شطرنجی زمین می‌کوبد و بدون آوردن کلمه‌ای بی‌هوا دستش را برگلوی مارتین می‌فشارد. زانوهایش سست می‌شوند و با حالی ناخوش بر کف لیز زمین می‌افتد، دست‌هایش مثل فلز گداخته‌ای بود که گلویش را کم کم ذوب می‌کرد. پاهایش بر هوا معلق شدند. تقلا می‌کند، التماس می‌کند، اما بی‌فایده بود. قدرت آن مرد بلندقامت بیشتر از این حرف‌ها بود.
مارتین به‌ وضوح می‌توانست تاریکی مرگ درونش را با انگشت‌های زمخت مردانه‌اش لمس کند. ظاهرا مُهر مرگش، صادر شده بود. نگاه تیره و تارش را بر صلیب بزرگ چرخاند. بلاخره تمام قدرتش را در پایش جمع کرد و آن مرد را با پا به عقب هُل می‌دهد. گلویش را ماساژ کوتاهی می‌دهد. نفس نفس زنان سمت صلیب‌ آهنی کوچک می‌رود و آن را در دست می‌گیرد. پنجره‌ها‌ی چوبی با شدت باد بی‌اختیار باز ‌و‌ بسته می‌شدند.
اخم‌هایش را بهم گره‌ی کلفتی می‌زند و با شجاعت کامل به آن مرد حمله‌ور می‌شود. صلیب را به تن استخوانی‌اش می‌زند، تلو‌تلو به عقب برمی‌گردد ‌و گوشه‌ای می‌ایستد. مارتین با این حال نتوانست حتی چین کوچکی را از چهره‌اش ببیند. صلیب را محکم در دست می‌گیرد و با خشم، اخم‌های عمیقی بر ابروهایش چین می‌بندد. در حالی صدای نفس زدن آن در کلیسا می‌پیچید به او خیره بود.
در کلیسا باز می‌شود. نگاه مارتین به در کشیده می‌شود. کشیش همزمان وارد کلیسا شد و با کمال تعجب ظاهر بی‌قرار مارتین را می‌بیند. تکانی به لباس بلند و روحانی‌اش می‌دهد و با نگرانی نگاهی به ظاهر آشفته‌‌ی مارتین، مبهوت سمتش می‌رود. قطره‌های عرق از جبینش یک درمیان می‌چکیدند. موهای پریشانش به هر سمتی پخش و پلا شده بودند. چهره‌ی پژمرده‌اش همانند گلویش به رنگ بنفش ک*بودی می‌زد و جای انگشتان زمخت آن مرد را کم و بیش بر روی گ*ردنش نمایان می‌کرد.
-چی‌شده؟ مارتین پسرم!
مارتین، با چشم‌های سرخش نگاهی به عقب می‌اندازد. با دقت بیشتر دوباره نگاه می‌کند؛ اما کسی نبود! در حالی که اطراف را می‌کاوید موهایش را یک جا حالت داد و با پشت دستش عرق سردش را پاک می‌کرد. آن مرد را اطراف کلیسا ندید و دوباره گنگ با چشمانی که دو دو می‌زد به کشیش نگاهی می‌اندازد.
-چرا صلیب رو به دست گرفتی؟
کف دستش را روی گر*دن کبودش می‌گذارد و سعی می‌کند صدای گرفته‌اش را صاف کند.
-برا...ی دعا اومد...م پ‌‌...پدر.
لبخندی روی ل*ب‌های کشیش نقش می‌بندد، شانه‌های لرزان مارتین را تکانی می‌دهد. اشک‌های گرم مارتین را پاک می‌کند. یقه‌ی کج شده‌ی لباسش را مرتب می‌کند و با لحن آرام می‌گوید:
-نگران نباش پسرم...خدا دعاها رو دیر یا زود مستجاب می‌کنه، خدای مسیح، روح القدس!
-حق با تو ِپدر ولی ظاهراً ما جای درست بودیم در زمان غ*لط یا جای غ*لط در زمان درست! و همیشه همین‌طور همدیگر را از دست دادیم. شاید واقعا خدا مارو نشنوه..
کد:
پارت_6

مارتین دسته‌ی کیف چرمی‌اش را در دستانش جابه‌جا می‌کند، نگاهی به ساعت مچی‌اش می‌اندازد و از خیابان‌ها‌ی نسبتاً شلوغ می‌گذرد. تصویر منعکس خود را روی آب در حفره‌های کوچک زمین، برانداز می‌کند. نگاهی گذرا به خیابان می‌اندازد، چشمش به کلیسا می‌خورد. مدتی بود که بعد از مدرسه به کلیسا سر نزده بود. صدای ناقوس کلیسا به صدا در می‌آید. سرجای خود میخکوب  می‌شود و مقابل کلیسا‌ی عظیم شهر قرار می‌گیرد. کیف چرمی مشکی سنگینش را روی ردیف آخر صندلی چوبی تکیه می‌دهد. صدای امواجِ آوا با سکوت متلاطم می‌شود. صندلی‌های چوبی خالی بودند، ظاهراً کسی داخل کلیسا نبود. روزنه‌های نور از در پنجره‌ها به محیط داخل می‌تابید. مارتین خم می‌شود و  ادای احترام می‌دهد و انگشت‌هایش را بهم گره می‌زند و زانو می‌زند. چشم‌هایش را آرام می‌بندد، آوای دلنشین کلیسا به او آرامش عجیبی می‌داد.
-کاش می‌تونستم مادرم رو پیدا کنم. خدای بزرگ! دلم برایش تنگ شده. قراره کی اون رو ببینم؟!
اشک بر چشم‌های اقیانوسی‌اش حلقه می‌زند و از گونه‌های لطیفش سُر می‌خورد. صدای قدم‌هایی او را به دنیای واقعی برمی‌گرداند و باعث می‌شود ارتباط قلبیش را با خالق هستی از هم گسسته شود. گویا تمام آرامش درونش را ترس پر کرده بود. چشم‌هایش را آهسته گشود و  از جایش برخاست.
صدای تیک تیک ساعت شهر و ناقوس کم و بیش تلاطم کلیسا را در هم شکسته بود. سر خود را به عقب برمی‌گرداند. با آستین پیراهنش اشک‌هایش را پاک می‌کند و از فاصله‌ای در امتداد سالن مرد شنل‌پوش را می‌نگرد. چشم‌هایش را ریز می‌کند؛ بلکه از چهره‌ی آن مرد چیزی را ببیند؛ اما همچنان زیر کلاه مخملی شنل استتار کرده بود و در مرکز کلیسا منگنه شده بود. مارتین دستی به کت راه‌راهیش می‌کشد و کاراوت همرنگ کت و شلوراش که به رنگ سرمه‌ای تیره بود را شل می‌کند. در ذهن آغشته از خوف زمزمه می‌کند:
-من اون رو جایی دیدم! 
بغض، گلویش را چنگ می‌زند و مدام آب دهانش را پر سر و صدا قورت می‌دهد. نفس‌نفس می‌زند، بلکه قلب بی‌قرارش آرام شود، اما مطمئن بود این‌بار راه فراری نداشت. دستان لرزانش را بالا آورد و موهایش را به یک طرف حالت داد و با چهره‌ی رنگ و رو رفته، او را با اکراه برانداز می‌کرد. صدایش همانند صدایی که از ته‌چاه درآمده بود، کلمات را به زبان می‌آورد.
-تو، ت..و کی هس..تی؟ تو هم..ون مردی که!
پاورچین‌پاورچین گام‌های سنگینش را بر کف موزائیک های شطرنجی زمین می‌کوبد و بدون آوردن کلمه‌ای بی‌هوا دستش را برگلوی مارتین می‌فشارد.  زانوهایش سست می‌شوند و با حالی ناخوش بر کف لیز زمین می‌افتد، دست‌هایش مثل فلز گداخته‌ای بود که گلویش را کم کم ذوب می‌کرد. پاهایش بر هوا معلق شدند. تقلا می‌کند، التماس می‌کند، اما بی‌فایده بود. قدرت آن مرد بلندقامت بیشتر از این حرف‌ها بود.
مارتین به‌ وضوح می‌توانست تاریکی مرگ درونش را با انگشت‌های زمخت مردانه‌اش لمس کند. ظاهرا مُهر مرگش، صادر شده بود. نگاه تیره و تارش را بر صلیب بزرگ چرخاند. بلاخره تمام قدرتش را در پایش جمع کرد و آن مرد را با پا به عقب هُل می‌دهد. گلویش را ماساژ کوتاهی می‌دهد. نفس نفس زنان سمت صلیب‌ آهنی کوچک می‌رود و آن را در دست می‌گیرد. پنجره‌ها‌ی چوبی با شدت باد بی‌اختیار باز ‌و‌ بسته می‌شدند.
اخم‌هایش را بهم گره‌ی کلفتی می‌زند و با شجاعت کامل به آن مرد حمله‌ور می‌شود. صلیب را به تن استخوانی‌اش می‌زند، تلو‌تلو به عقب برمی‌گردد ‌و گوشه‌ای می‌ایستد. مارتین با این حال نتوانست حتی چین کوچکی را از چهره‌اش ببیند. صلیب را محکم در دست می‌گیرد و با خشم، اخم‌های عمیقی بر ابروهایش چین می‌بندد. در حالی صدای نفس زدن آن در کلیسا می‌پیچید به او خیره بود.
در کلیسا باز می‌شود. نگاه مارتین به در کشیده می‌شود. کشیش همزمان وارد کلیسا شد و با کمال تعجب ظاهر بی‌قرار مارتین را می‌بیند. تکانی به لباس بلند و روحانی‌اش می‌دهد و با نگرانی نگاهی به ظاهر آشفته‌‌ی مارتین، مبهوت سمتش می‌رود. قطره‌های عرق از جبینش یک درمیان می‌چکیدند. موهای پریشانش به هر سمتی پخش و پلا شده بودند. چهره‌ی پژمرده‌اش همانند گلویش به رنگ بنفش ک*بودی می‌زد و جای انگشتان زمخت آن مرد را کم و بیش بر روی گ*ردنش نمایان می‌کرد.
-چی‌شده؟ مارتین پسرم!
مارتین، با چشم‌های سرخش نگاهی به عقب می‌اندازد. با دقت بیشتر دوباره نگاه می‌کند؛ اما کسی نبود! در حالی که اطراف را می‌کاوید موهایش را یک جا حالت داد و با پشت دستش عرق سردش را پاک می‌کرد. آن مرد را اطراف کلیسا ندید و دوباره گنگ با چشمانی که دو دو می‌زد به کشیش نگاهی می‌اندازد. 
-چرا صلیب رو به دست گرفتی؟
کف دستش را روی گر*دن کبودش می‌گذارد و سعی می‌کند صدای گرفته‌اش را صاف کند.
-برا...ی دعا اومد...م پ‌‌...پدر.
لبخندی روی ل*ب‌های کشیش نقش می‌بندد، شانه‌های لرزان مارتین را تکانی می‌دهد. اشک‌های گرم مارتین را پاک می‌کند. یقه‌ی کج شده‌ی لباسش را مرتب می‌کند و با لحن آرام می‌گوید:
-نگران نباش پسرم...خدا دعاها رو دیر یا زود مستجاب می‌کنه، خدای مسیح، روح القدس!
-حق با تو ِپدر ولی ظاهراً ما جای درست بودیم در زمان غ*لط یا جای غ*لط در زمان درست! و همیشه همین‌طور همدیگر را از دست دادیم. شاید واقعا خدا مارو نشنوه..
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ATLAS.

مدرس نقاشی
مدرس انجمن
نقاش انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,177
لایک‌ها
29,103
امتیازها
198
سن
20
محل سکونت
خونمون
کیف پول من
64,810
Points
905
پارت_7

کشیش تنها با یک لبخند تلخ حرف مارتین را تایید می‌کند.
-نا امید نباش مارتین خدا مارو میشنوه.

مارتین هنوز نتوانست اتفاقات دقایق پیش را هضم کند، دستی بر گلویش می‌زند و آن‌ را ماساژ کوتاهی می‌دهد و با یک ادای احترام کیفش را بر‌می‌دارد و از کلیسا خارج می‌شود. بوی نم خاک بعد از باریدن نم‌نم باران می‌پیچید، خفگی این بوی تازه زیباترین حس دنیا بود. موهای آشفته‌اش را به یک طرف مرتب می‌کند و با حال گیج و منگی سعی می‌کند خود را هر چه زودتر به خانه برساند.
**
-خوب بچه‌ها هر کدومتون کاغذ و قلم‌هاتون آماده باشه.
دست‌هایش را از پشت قفل می‌کند و دور کلاس می‌چرخد، هنوز هم اتفاق دور روز گذشته حال او را دگرگون کرده بود و فکر کردن به آن لحظه مثل کوبیدن چکش روی انگشت‌ها، پر از احساس درد بود! چشم‌هایش را به دفترهای روی نیمکت‌های دانش‌آموزان می‌دوخت و موشکافانه تصاویر را در ذهنش مرسوم می‌کرد؛ آن مرد شنل‌پوش را در ذهن کبودش تصور می‌کرد اما با دیدن آن تصویر او را سیخ سر جایش میخکوب کرده بود. نقاشی مرد شنل پوش در دفتر نقاشی، کاترینا!
کاترینا بلافاصله پس از متوجه شدن حضور مارتین دفتر را می‌بندد و به روبه رو زل می‌زند‌. مارتین آب دهانش را سخت قورت می‌دهد و چند بار پشت‌ سرهم پلک می‌زند.
دوباره آن صدا در ذهنش هشداری می‌دهد.
-ممکنه ارتباطی بین نقاشی و اون مرد باشه؟!کاترینا، به راستی اون دختر متفاوتیه!
در حین پرسه زدن در تفکراتش، در کلاس با دو تقه باز می‌شود. پارنر برای انجام دادن یه سری از كارهای مدرسه و پر کردن لیست دانش‌آموزان به کلاس آمده بود. مارتین سمت میز قدم می‌زند و انگشت‌هایش را به بازی می‌گیرد. با شک چشم‌های براق را می‌دید، چشم‌هایی که ثابت و بدون حرکت به مارتین مات مانده بود.
زنگ به صدا در می‌آید، قطرات نرم باران به زمین سخت، می‌کوبید و آوای زیبایی را به اطراف می‌بخشید. پارنر در حالی که بی‌حالی را در چهره‌ی مارتین حس کرد سمت او می‌رود و دلیل آشفتگی حالش را می‌پرسد‌.
-مارتین! حالت خوبه پسر؟
مارتین تنها سری تکان می‌دهد و با لبخندی، نگرانی پارنر را کاهش می‌دهد.
پارنر، پرونده‌های سنگین را بلند می‌کند و بدون هیچ کلمه‌ای از کلاس بیرون می‌رود. مارتین کلافه‌وار از جایش برخاست و از پنجره‌ی کلاس با فاصله‌ا‌ی دور کاترینا رو نگاه می‌کند. تنها گوشه‌ای نشسته بود و همه را عجیب می‌دید.
-مطمئنم یه چیزی هست!
ایان همراه دوستانش سمت کاترینا می‌روند و با گفتن چیزی با پوزخندی مضحک از او رد می‌شود. کاترینا چشم‌هایش را آرام می‌بندد و سعی می‌کند خونسرد باشد. ظاهرا مثل همیشه آن دختر را به تمسخر گرفته بودند.
***
به در بزرگ سالن که می‌رسد، چتر قرمزش را می‌بندد و با قدم‌های یک‌نواخت داخل سالن بزرگ مدرسه می‌شود.
سالن بسیار بزرگ بود! زیبایی چندانی نداشت اما برق زدن کف زمین نشان دهنده‌ی پاکیزگی سرسخت آقای جانسون بود؛ اما تنها یک رنگ به چشم می‌خورد، سفید! دیوارها، موزائیک‌هاو... .
تنها کمدهای شخصی دانش آموزان بود که با سلیقه‌ای ظریفانه به رنگ‌های آبی و قرمز رنگ آمیزی شده بود. صدای قدم‌های منظمش در سالن خالی می‌پیچید و از روی عادت همیشگی‌اش موهای مشکی‌اش را با انگشت‌هایش به یک طرف مرتب می‌کند. مدرسه سوت‌و‌کور بود چون مارتین زودتر از همه به مدرسه آمده بود. از در توالت‌های عمومی که می‌گذرد، متوجه حضور یکی از دانش آموزان ‌شد. پشت در به صورت مخفیانه می‌ایستد و ناظر حرکات سرد کاترینا می‌شود، برق لبی را به ل*ب‌های نازکش می‌زند و موهای ابریشمی‌اش را تکانی می‌دهد. با نور ظریف حریری که ازدریچه‌ی پنجره نیمه‌باز می‌تابید، چشم‌های عجیبش را عجیب برق انداخته بود.
کد:
پارت_7    

کشیش تنها با یک لبخند تلخ حرف مارتین را تایید می‌کند.
-نا امید نباش مارتین خدا مارو میشنوه.
 مارتین هنوز نتوانست اتفاقات دقایق پیش را هضم کند، دستی بر گلویش می‌زند و آن‌ را  ماساژ کوتاهی می‌دهد و با یک ادای احترام کیفش را بر‌می‌دارد و از کلیسا خارج می‌شود.  بوی نم خاک بعد از باریدن نم‌نم باران می‌پیچید، خفگی این بوی تازه زیباترین حس دنیا بود. موهای آشفته‌اش را به یک طرف مرتب می‌کند و با حال گیج و منگی سعی می‌کند خود را هر چه زودتر به خانه برساند.
**
-خوب بچه‌ها هر کدومتون کاغذ و قلم‌هاتون آماده باشه.
دست‌هایش را از پشت قفل می‌کند و دور کلاس می‌چرخد، هنوز هم اتفاق دور روز گذشته حال او را دگرگون کرده بود و فکر کردن به آن لحظه مثل کوبیدن چکش روی انگشت‌ها، پر از احساس درد بود! چشم‌هایش را به دفترهای روی نیمکت‌های دانش‌آموزان می‌دوخت و موشکافانه تصاویر را در ذهنش مرسوم می‌کرد؛ آن مرد شنل‌پوش را در ذهن کبودش تصور می‌کرد اما با دیدن آن تصویر او را سیخ سر جایش میخکوب کرده بود. نقاشی مرد شنل پوش در دفتر نقاشی، کاترینا!
کاترینا بلافاصله پس از متوجه شدن حضور مارتین دفتر را می‌بندد و به روبه رو زل می‌زند‌. مارتین آب دهانش را سخت قورت می‌دهد و چند بار پشت‌ سرهم پلک می‌زند.
دوباره آن صدا در ذهنش هشداری می‌دهد.
-ممکنه ارتباطی بین نقاشی و اون مرد باشه؟!کاترینا، به راستی اون دختر متفاوتیه!
در حین پرسه زدن در تفکراتش، در کلاس با دو تقه باز می‌شود. پارنر برای انجام دادن یه سری از كارهای مدرسه و پر کردن لیست دانش‌آموزان به کلاس آمده بود. مارتین سمت میز قدم می‌زند و انگشت‌هایش را به بازی می‌گیرد. با شک چشم‌های براق را می‌دید، چشم‌هایی که ثابت و بدون حرکت به مارتین مات مانده بود. 
زنگ به صدا در می‌آید، قطرات نرم باران به زمین سخت، می‌کوبید و آوای زیبایی را به اطراف می‌بخشید. پارنر در حالی که بی‌حالی را در چهره‌ی مارتین حس کرد سمت او می‌رود و دلیل آشفتگی حالش را می‌پرسد‌.
-مارتین! حالت خوبه پسر؟
مارتین تنها سری تکان می‌دهد و با لبخندی، نگرانی  پارنر را کاهش می‌دهد.
پارنر، پرونده‌های سنگین را بلند می‌کند و بدون هیچ کلمه‌ای از کلاس بیرون می‌رود. مارتین کلافه‌وار از جایش برخاست و از پنجره‌ی کلاس با فاصله‌ا‌ی دور کاترینا رو نگاه می‌کند. تنها گوشه‌ای نشسته بود و همه را عجیب می‌دید.
-مطمئنم یه چیزی هست!
ایان همراه دوستانش سمت کاترینا می‌روند و با گفتن چیزی با پوزخندی مضحک از او رد می‌شود. کاترینا چشم‌هایش را آرام می‌بندد و سعی می‌کند خونسرد باشد. ظاهرا مثل همیشه آن دختر را به تمسخر گرفته بودند. 
***
به در بزرگ سالن که می‌رسد، چتر قرمزش را می‌بندد و با قدم‌های یک‌نواخت داخل سالن بزرگ مدرسه می‌شود.
سالن بسیار بزرگ بود! زیبایی چندانی نداشت اما برق زدن کف زمین نشان دهنده‌ی پاکیزگی سرسخت آقای جانسون  بود؛ اما تنها یک رنگ به چشم می‌خورد، سفید! دیوارها، موزائیک‌هاو... .
تنها کمدهای شخصی دانش آموزان بود که با سلیقه‌ای ظریفانه به رنگ‌های آبی و قرمز رنگ آمیزی شده بود. صدای قدم‌های منظمش در سالن خالی می‌پیچید و از روی عادت همیشگی‌اش موهای مشکی‌اش را با انگشت‌هایش به یک طرف مرتب می‌کند. مدرسه سوت‌و‌کور بود چون مارتین زودتر از همه به مدرسه آمده بود. از در توالت‌های عمومی که می‌گذرد، متوجه حضور یکی از دانش آموزان ‌شد.  پشت در به صورت مخفیانه می‌ایستد و ناظر حرکات سرد کاترینا می‌شود، برق لبی را به ل*ب‌های نازکش می‌زند و موهای ابریشمی‌اش را تکانی می‌دهد. با نور ظریف حریری که ازدریچه‌ی پنجره نیمه‌باز می‌تابید، چشم‌های عجیبش را عجیب برق انداخته بود.
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ATLAS.

مدرس نقاشی
مدرس انجمن
نقاش انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,177
لایک‌ها
29,103
امتیازها
198
سن
20
محل سکونت
خونمون
کیف پول من
64,810
Points
905
پارت_8

جعبه‌ی کوچکی را از جیب هودی‌ کهنه‌ی‌ مشکی‌اش را درمی‌آورد و لنزهای رنگی را با احتیاط بر روی مردمک‌های چشم‌هایش می‌گذارد. زیر ل*ب آهنگی را زمزمه‌ می‌کرد و گه گاهی با لبخندی شیرین به آینه‌های منسوب شده بر روی دیوار نگاهی می‌اندازد.
عطر تیز زنانه‌اش مشام مارتین را نوازش می‌کرد. دیدن او را در این حالت‌های بانمک دوست داشتنی‌تر می‌کرد؛ گویا دیدن کاترینا برایش حسی متفاوت و جدیدی را خلق کرده بود. در یکی از توالت‌ها با صدای بلندی کوبیده می‌شود، کاترینا تکانی می‌خورد اما با دیدن پسرجوان بلندقامت با نگاه بی‌تفاوتی دوباره به آینه‌ی بزرگ چشم می‌دوزد.
مارتین از صدای گوش خراش یکه‌ای ‌می‌خورد و با کنجکاوی دوباره شاهد اتفاقات می‌شود.
-تو توالت چه‌کار می‌کنی، سگ بدریخت؟
پسر در جوابش پوزخندی می‌زند و به ستون بلند تکیه می‌دهد.
-واقعا که تو یه دنده هستی پیشی کوچولو،
چه‌جور این‌جارو به گله ترجیح دادی؟! انگار متوجه نیستی تو قوانین رو زیر پا گذاشتی.
کاترینا در حالی که دندان‌های مرواریدش را بر روی هم می‌سایید با حرص رو برمی‌گرداند.
- بس کن جاسبر قوانینی که به رئیس گله ختم بشه سوء استفاده‌س، من سال‌هاست که تصمیمم رو گرفتم.
-تصمیمت اشتباهه. برگرد، تو به اون‌جا تعلق داری. نمیفهمم! چه‌جور اون طرف برات این‌قدر مهمه که از خانوادت هم گذشتی، از پدرت!
از چهره‌ی درهم ریخته‌ی کاترینا معلوم بود که مثل کوه آتشفشان آماده‌ی فوران بود. مهر خاموشی را بر لبانش می‌زند و با یک حرکت غافل‌گیرانه به سمت عقب برمی‌گردد. یقه‌ی پسرک که گویا جاسبر نامی بود را سفت می‌گیرد و جثه‌اش را م*حکم به دیوار مقابل آینه می‌کوبد، جوری‌ که دیوار ترک می‌خورد! از شدت درد آخ بلندی می‌گوید؛ سپس پوزخندی می‌زند و پشت سر هم خنده‌های بلندی را سر می‌داد. برای برداشتن چند تار موی زرد رنگ از روی صورت دورانی شکلش، پوفی می‌کشد و با صدای جذابی که بوی نگرانی می‌داد، می‌گوید:
-می‌دونی که از رئیس گله متنفرم اما نگران توئم.
اما کاترینا با پوزخندی سری ب طرفین تکان می‌دهد.
مارتین با دیدن این صح*نه به وجود همچین چیزی شک کرده بود. دستش روی دسته‌ی در خشک مانده بود با ترس و دلهره شاهد آن صح*نه‌ها بود. چشم‌های متعجبش، بدون حتی پلک زدن به آن دو نفر دوخته بود.
پسرک با بی‌خیالی از جایش بلند می‌شود و کش و قوسی به بدنش می‌دهد که صدای قرچ‌قرچ عضلاتش سکوت مکان را در هم می‌شکست. نزدیک پنجره می‌شود و با آخرین جمله از پنجره بیرون می‌پرد.
-تو بهش حسودیت میشه؟ باید هم بشه!
چون، قراره اون سردسته‌ی گله بشه نه تو.

***
گله! این دوتا راجبه چه چیزی می‌گفتند؟
صدای گوش‌خراش گچ‌سفید روی تخته‌سیاه تمرکز مارتین را بهم ‌خورده بود‌.آن رنگ روشن چشم‌ها، حرف‌های گنگ و مبهم برایش زیادی عجیب بود.
از تخته‌ی پر از کلمات روبرمی‌گرداند و به چشم‌های تاریک کاترینا مجذوب می‌شود.
- یعنی این رنگ چشم لنزه! این دختر چه‌جور آدمی هست؟ اصلا آدمه؟!
صدایش را رسا می‌کند و روبه دانش‌آموزان می‌گوید:
-جلسه‌ی بعد بیرون از کلاس ادامه‌ی مطالعه رو انجام می‌دیم‌‌‌ باید یکم بیشتر راجبه گیاهان و عنصر‌ها تحقیق کنیم.
بلافاصله روی صندلی می‌نشیند و در افکار متوحش ذهنیاتش پرسه می‌زند. فکرکردن به موضوع صبح‌ امروز مثل پته روی سرش مدام کوبیده می‌شد. انگشت‌هایش را به ل*ب‌هایش نزدیک می‌کند و پوسته‌های خشک ل*ب‌هایش را به بازی می‌گیرد. و مدام در ذهنش تکرار می‌کند کاترینا! کاترینا!..
کاترینا تنها با یک لبخند ‌سرد نگاه‌های مارتین را به خودش جلب می‌کند. هردو به‌هم چشم دوخته بودند، او هم مدام در سرش اسم مارتین را فریاد می‌زد. با غبطگی.. با درد! مارتین!
مارتین به مسخ چشمان کاترینا و کاترینا به چشم قلب مارتین گره خورده بود.
***
دانش‌آموزان به همراه مارتین دور حیاط مدرسه چرخی می‌زدند حیاط بیشتر به باغ بسیار بزرگی شباهت داشت و سرتا سر آن مملو از گیاه و درختان متنوع بود. برف، روی برگ‌های سوزنی درخت‌ها کاج کوچک نشسته بود. قدم زدن در کنار درختان و استشمام رایحه‌ی خوشِ گل‌ها بسیار روح‌نواز بود. آن‌طرف‌تر حیاط، سطل زباله‌ی آبی رنگ نیز بزرگی بود. مارتین مقدمه‌ی زیبایی برای شروع مطلب درسی را با صدای بلندی می‌خواند تا به گوشِ همه برسد؛ اما چشم از کاترینا برنمی‌داشت. کاترینا گوشه‌ای نشسته بود و با دفتر و کتاب‌هایش خود را سرگرم کرده بود. بافت موهای بلندش تحولی خاص را برایش رقم می‌زد و زیبای چهره‌ی او را چند برابرتر آشکار کرده بود. ایان، سمت کاترینا می‌رود و مثل طلبکاران بالای سرش می‌ایستد. مارتین چشم‌هایش را از کاترینا می‌گیرد و در حالی که احساس نگرانی وجودش را متلاطم می‌کرد به آلبر که از او سوال نسبتاً بلندی می‌پرسید نگاه می‌کند.
بلافاصله پس از جواب دادن، نگاهش را از آلبر می‌گیرد و به کاترینا چشم می‌دوزد که این‌بار مقابل ایان ایستاده بود. مارتین با دیدن حالت‌های خشم نشسته‌ی روی صورت‌هایشان احساس خطر کرده بود، زنگ هشدار در کنار سوالات ذهنش درهم آمیخته می‌شوند. کتاب را می‌بندد و با دقت حرکات هردو را زیر نظر می‌گیرد. هر دو با انگشت‌های اشاره همدیگر را تهدید می‌کردند و با صدای بلند حرف‌های رکیکی را به هم می‌زدند. ایان که بسیار خشمگین‌تر به نظر می‌رسید دفترچه‌ی چرمی‌ را از میان دستان نحیفش می‌کشد و او را چند متر عقب‌تر پرت می‌کند‌. تمام نگاه‌های دانش آموزان بروی آن‌ها کشیده شده بود.
کاترینا با ناخن‌هایش روی گ*ردن ایان چ*ن*گی می‌زند و دستش را م*حکم فشار می‌دهد، جوری که صدای شکستگی استخوان‌هایش به گوش مارتین و دیگران رسید. صدای فریاد ایان نگاه همه را به خودش جلب کرده بود. مارتین سریع خودش را به صح*نه می‌رساند و آن‌ها را ازهم جدا می‌کند. کاترینا با چهره‌ی رنگ و رو رفته و متعجب ایان را نقش زمین می‌بیند که با جیغ‌های پی‌در ‌پی کمک می‌خواست. از درد دور خودش می پیچید و فریاد می‌زند.
کد:
 پارت_8



جعبه‌ی کوچکی را از جیب هودی‌ کهنه‌ی‌ مشکی‌اش را درمی‌آورد و لنزهای رنگی را با احتیاط بر روی مردمک‌های چشم‌هایش می‌گذارد. زیر ل*ب آهنگی را زمزمه‌ می‌کرد و گه گاهی با لبخندی شیرین به آینه‌های منسوب شده بر روی دیوار نگاهی می‌اندازد.

عطر تیز زنانه‌اش مشام مارتین را نوازش می‌کرد. دیدن او را در این حالت‌های بانمک دوست داشتنی‌تر می‌کرد؛ گویا دیدن کاترینا برایش حسی متفاوت و جدیدی را خلق کرده بود. در یکی از توالت‌ها با صدای بلندی کوبیده می‌شود، کاترینا تکانی می‌خورد اما با دیدن پسرجوان بلندقامت با نگاه بی‌تفاوتی دوباره به آینه‌ی بزرگ چشم می‌دوزد.

مارتین از صدای گوش خراش یکه‌ای ‌می‌خورد و با کنجکاوی دوباره شاهد اتفاقات می‌شود.

-تو توالت چه‌کار می‌کنی، سگ بدریخت؟

پسر در جوابش پوزخندی می‌زند و به ستون بلند تکیه می‌دهد.

-واقعا که تو یه دنده هستی پیشی کوچولو،

چه‌جور این‌جارو به گله ترجیح دادی؟! انگار متوجه نیستی تو قوانین رو زیر پا گذاشتی.

کاترینا در حالی که دندان‌های مرواریدش را بر روی هم می‌سایید با حرص رو برمی‌گرداند.

- بس کن جاسبر قوانینی که به رئیس گله ختم بشه سوء استفاده‌س، من سال‌هاست که تصمیمم رو گرفتم.

-تصمیمت اشتباهه. برگرد، تو به اون‌جا تعلق داری. نمیفهمم! چه‌جور اون طرف برات این‌قدر مهمه که از خانوادت هم گذشتی، از پدرت!

از چهره‌ی درهم ریخته‌ی کاترینا معلوم بود که مثل کوه آتشفشان آماده‌ی فوران بود. مهر خاموشی را بر لبانش می‌زند و با یک حرکت غافل‌گیرانه به سمت عقب برمی‌گردد. یقه‌ی پسرک که گویا جاسبر نامی بود را سفت می‌گیرد و جثه‌اش را م*حکم به دیوار مقابل آینه می‌کوبد، جوری‌ که دیوار ترک می‌خورد! از شدت درد آخ بلندی می‌گوید؛ سپس پوزخندی می‌زند و پشت سر هم خنده‌های بلندی را سر می‌داد. برای برداشتن چند تار موی زرد رنگ از روی صورت دورانی شکلش، پوفی می‌کشد و با صدای جذابی که بوی نگرانی می‌داد، می‌گوید:

-می‌دونی که از رئیس گله متنفرم اما نگران توئم.

اما کاترینا با پوزخندی سری ب طرفین تکان می‌دهد.

مارتین با دیدن این صح*نه به وجود همچین چیزی شک کرده بود. دستش روی دسته‌ی در خشک مانده بود با ترس و دلهره شاهد آن صح*نه‌ها بود. چشم‌های متعجبش، بدون حتی پلک زدن به آن دو نفر دوخته بود.

پسرک با بی‌خیالی از جایش بلند می‌شود و کش و قوسی به بدنش می‌دهد که صدای قرچ‌قرچ عضلاتش سکوت مکان را در هم می‌شکست. نزدیک پنجره می‌شود و با آخرین جمله از پنجره بیرون می‌پرد.

-تو بهش حسودیت میشه؟ باید هم بشه!

چون، قراره اون سردسته‌ی گله بشه نه تو.

***

گله! این دوتا راجبه چه چیزی می‌گفتند؟

صدای گوش‌خراش گچ‌سفید روی تخته‌سیاه تمرکز مارتین را بهم ‌خورده بود‌.آن رنگ روشن چشم‌ها، حرف‌های گنگ و مبهم برایش زیادی عجیب بود.

از تخته‌ی پر از کلمات روبرمی‌گرداند و به چشم‌های تاریک کاترینا مجذوب می‌شود.

- یعنی این رنگ چشم لنزه! این دختر چه‌جور آدمی هست؟ اصلا آدمه؟!

صدایش را رسا می‌کند و روبه دانش‌آموزان می‌گوید:

-جلسه‌ی بعد بیرون از کلاس ادامه‌ی مطالعه رو انجام می‌دیم‌‌‌ باید یکم بیشتر راجبه گیاهان و عنصر‌ها تحقیق کنیم.

بلافاصله روی صندلی می‌نشیند و در افکار متوحش ذهنیاتش پرسه می‌زند. فکرکردن به موضوع صبح‌ امروز مثل پته روی سرش مدام کوبیده می‌شد. انگشت‌هایش را به ل*ب‌هایش نزدیک می‌کند و پدسته‌های خشک ل*ب‌هایش را به بازی می‌گیرد. و مدام در ذهنش تکرار می‌کند کاترینا! کاترینا!..

کاترینا تنها با یک لبخند ‌سرد نگاه‌های مارتین را به خودش جلب می‌کند. هردو به‌هم چشم دوخته بودند، او هم مدام در سرش اسم مارتین را فریاد می‌زد. با غبطگی.. با درد! مارتین!

مارتین به مسخ چشمان کاترینا و کاترینا به چشم قلب مارتین گره خورده بود.

***

دانش‌آموزان به همراه مارتین دور حیاط مدرسه چرخی می‌زدند حیاط بیشتر به باغ بسیار بزرگی شباهت داشت و سرتا سر آن مملو از گیاه و درختان متنوع بود. برف، روی برگ‌های سوزنی درخت‌ها کاج کوچک نشسته بود. قدم زدن در کنار درختان و استشمام رایحه‌ی خوشِ گل‌ها بسیار روح‌نواز بود. آن‌طرف‌تر حیاط، سطل زباله‌ی آبی رنگ نیز بزرگی بود. مارتین مقدمه‌ی زیبایی برای شروع مطلب درسی را با صدای بلندی می‌خواند تا به گوشِ همه برسد؛ اما چشم از کاترینا برنمی‌داشت. کاترینا گوشه‌ای نشسته بود و با دفتر و کتاب‌هایش خود را سرگرم کرده بود. بافت موهای بلندش تحولی خاص را برایش رقم می‌زد و زیبای چهره‌ی او را چند برابرتر آشکار کرده بود. ایان، سمت کاترینا می‌رود و مثل طلبکاران بالای سرش می‌ایستد. مارتین چشم‌هایش را از کاترینا می‌گیرد و در حالی که احساس نگرانی وجودش را متلاطم می‌کرد به جان که از او سوال نسبتاً بلندی می‌پرسید نگاه می‌کند.

بلافاصله پس از جواب دادن، نگاهش را از جان می‌گیرد و به کاترینا چشم می‌دوزد که این‌بار مقابل ایان ایستاده بود. مارتین با دیدن حالت‌های خشم نشسته‌ی روی صورت‌هایشان احساس خطر کرده بود، زنگ هشدار در کنار سوالات ذهنش درهم آمیخته می‌شوند. کتاب را می‌بندد و با دقت حرکات هردو را زیر نظر می‌گیرد. هر دو با انگشت‌های اشاره همدیگر را تهدید می‌کردند و با صدای بلند حرف‌های رکیکی را به هم می‌زدند. ایان که بسیار خشمگین‌تر به نظر می‌رسید دفترچه‌ی چرمی‌ را از میان دستان نحیفش می‌کشد و او را چند متر عقب‌تر پرت می‌کند‌. تمام نگاه‌های دانش آموزان بروی آن‌ها کشیده شده بود.

کاترینا با ناخن‌هایش روی گ*ردن ایان چ*ن*گی می‌زند و دستش را م*حکم فشار می‌دهد، جوری که صدای شکستگی استخوان‌هایش به گوش مارتین و دیگران رسید. صدای فریاد ایان نگاه همه را به خودش جلب کرده بود. مارتین سریع خودش را به صح*نه می‌رساند و آن‌ها را ازهم جدا می‌کند. کاترینا با چهره‌ی رنگ و رو رفته و متعجب ایان را نقش زمین می‌بیند که با جیغ‌های پی‌در ‌پی کمک می‌خواست. از درد دور خودش می پیچید و فریاد می‌زند.
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ATLAS.

مدرس نقاشی
مدرس انجمن
نقاش انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,177
لایک‌ها
29,103
امتیازها
198
سن
20
محل سکونت
خونمون
کیف پول من
64,810
Points
905
پارت_9

مدام پاهایش را بر موزاییک براق زمین می‌کوبید و هر از گاهی به کاترینا که جفتش با سکوت مرموزی نشسته بود نگاه می‌کرد. به چشمانی مشعشش، زیر ابری از فرهای مشکی نامرتبی که به گوشه‌های دفتر نیم نگاهی می‌انداخت. آرام و شوک شده به دیوار روبه‌رو زل زده بود.
چشم‌هایش را بهم بست و با بغض سنگین آب دهانش را قورت داد. مارتین نیز درحالی که نگرانی وجودش را آرام آرام می‌جوید به مبل تک‌نفره‌ی روبه‌رویش که رنگ سفید کِدری بود چشم دوخته بود و گاهی انگشتانش را به بازی می‌گرفت و هر از گاهی نفس اه مانندی را با شتابی بیرون می‌داد.
صدای قدم‌هایی به دفتر نزدیک می‌شود، در روی پاشنه چرخید و پارنر را با چهره‌ی ناآرامی دید، چشمانش دو دو می‌زد، آب دهانش را پر سر وصدا قورت داد و با دستپاچگی سمت مارتین می‌رود، مارتین با لحن دلهره‌آوری کلمات را زمزمه‌ وار به زبان می‌آورد.
-چه اتفاقی افتاد آقای پارنر؟
پارنر نگاهی به کاترینا می‌اندازد و به نشانه‌ی تاسف سری به سمت طرفین تکان می‌دهد و مارتین را به گوشه‌‌ای از دفتر می‌برد.
-استخوان‌های دستش رسما خُرد شدن .آقای جانسون تو‌ی راهه و این‌که ممکنه خانواد‌ه‌ آیان برای شکایت بیان این‌جا‌.
دوباره از تیله‌های فروزان مارتین چشم می‌گیرد و به کاترینا نگاه مختصری می‌اندازد، سپس آهسته‌تر از قبل در گوش مارتین می‌گوید:

-از هر دانش‌آموزی انجام همچین کاری پیش می‌آمد؛ اما انتظار این رو از این دختر نداشتم!
مارتین از حرص پوفی می‌کشد و به دیوار کنار صندلی تکیه می‌دهد. پارنر با ابراز تاسفش از دفتر بیرون می‌زند. بعد از گذشت مدتی نه چندان طولانی مارتین متوجه صدای قدم‌های سنگین می‌شود که هرلحظه به در نزدیک می‌شد. همین‌که رو برمی‌گرداند متوجه آمدن آقای جانسون می‌شود. چهره‌ی سرخ رنگ و موهای آشفته‌اش عصبانیت درونش را بیداد می‌کرد. به کاترینا رو می‌کند و با صدای بلند سر او فریاد می‌کشد، اما مارتین پا تند می‌کند و در مقابل کاترینا گارد می‌گیرد،که مبادا جانسون از سر عصبانیت آسیبی به کاترینا برساند.
-تو به چه حقی این کار رو کردی؟ حرف بزن دختر...
کاترینا سکوت کرده بود. مارتین جلو می‌رود و سعی می‌کند او را آرام کند، اما علاوه بر اینکه از عصبانیتش کاسته نشده بود ولوم بلند صدایش کشدارتر می‌شد.
- این فقط یه اشتباه بود، لطفا آروم باشید آقای جانسون.
جانسون با چشمان سرخ و از حدقه بیرون زده پوفی می‌کشد و گام‌هایی سمت میز کاری‌اش برمی‌دارد.

پدر و مادر ایان همراه ایان به مدرسه آمده بودند.
پانسمان بزرگی روی دستش بود. زخم‌های روی گ*ردنش را با چسب‌های سفیدکاغذی پنهان بودند،
مارتین با دیدن زخم‌های ریز و درشت متوجه چیزی می‌شود! چشم ریز می‌کند و با دقت آن‌ها را می‌بیند. بافت زخم‌های ایان همانند بافت زخم روی س*ی*نه اش به همان شکلی که در چند سال‌پیش توسط حیوانی مجروح شده بود. چشم‌های مارتین روی ناخن‌های کاترینا کشانده می‌شود، اما جالب اینجاست ناخن‌هایش کوتاه بود!
با صدای معترضانه‌ی پدر و مادر ایان به خودش می‌آید، ظاهرا به خانواده‌ی کاترینا هم خبر داده بودند. ایان بدون هیچ حرکتی به چشم‌های کاترینا نگاه می‌کرد و این برای مارتین کمی عجیب بود. نیروی عجیبی در مردمک چشمان خوش‌حالتش را حس می‌کرد و با هر لحظه تمرکز صدای تپش قلبش شدت می‌گرفت و در اوج سرمای سوزانی که در رگ‌های انگشتان پایش حس می‌کرد، به‌یکباره احساس گرما سرتاسر وجودش را فرا گرفت، کمی گره‌ی کاروات راه راهی‌اش را شل کرد. در با دو تقه‌ی پشت سر هم باز می‌شود. نگاهش را کسری از ثانیه به در کشید، اگر زمان بیشتری به زل زدن آن چشمان ادامه داده بود احتمالا ناخوش نقش بر زمین می‌شد.
مردی تقریبا میان‌سال وارد دفتر می‌شود، سکوت لحظه‌ای حکم‌فرما شد، انرژی خاکستری خاصی با ورود مرد در وجود حضار فرا گرفت ژاکت چرمی لجنی رنگ‌ش را تکان کوچکی می‌دهد و با کسب اجازه کنار کاترینا می‌نشیند، با چهره‌ی عبوس و چشم‌های مرموزش همه را با اخم خفیفی برانداز می‌کرد. کلاهش را برمی‌دارد و چند تارموی سفیدش را به نمایش می‌گذارد، برای مارتین بوی آن مرد آشنا بود؛
بعد از گذشت چندین دقایقی، مارتین متوجه زل زدن آقای شاون(پدر کاترینا) به خودش می‌شود. باز نگاه سنگین و عجیب دیگری مارتین را خود درگیر و وسواس‌تر کرده بود. در اوج هَم‌هَمه ایان زبان باز می‌کند و در اوج تعجب و حیرت همه، نگاه‌ها سمت او کشیده می‌شود.
-مقصر این اتفاق من هستم.
همه سکوت می‌کنند و به حرف‌هایی که به انتظارش نمی‌آمد، گوش می‌دهند.
-من مدتی هست که با حرف‌هام کاترینا رو آزار دادم ‌و همیشه، او را جلوی همه مورد تمسخر قرار می‌دادم.
ایان حرف‌هایی خلاف تصور می‌زد، اما در تمام مدت چشم از آقای شاون برنداشت گویا هیپنوتیزم شده بود! بوی دود‌سیگار کاهی آقای شاون تمام دفتر را گرفته بود؛ و آن بوی آشنای عجیب را کمرنگ‌تر کرده بود. هر از گاهی سیگار را به ل*ب‌هایش نزدیک می‌کرد و لبخند خبیثی بر ل*ب‌هایش رسم می‌کرد، لبخندی که باعث می‌شد زرق و برق دندان نیش طلایی‌اش بیشتر به چشم آید.
تمام این مدت کاترینا حتی سر بلند نکرد و هیچ حرفی از زبانش بیرون نرفت، تنها انگشت‌های نحیفش را به بازی می‌گرفت و به چکمه‌های قرمز ورنی‌اش چشم دوخته بود. که گوشه‌های آن ساییده بود و کف آن‌ها گل و لا داشت. جالب اینجاست که حتی آقای شاون هم اعتراضی نکرد و تمام این مدت تنها به چشم‌های همه خیره شده بود. بعد از اعترافات ایان آقای جانسون کلافه شده بود و با لبخند تصنعی روبه آقای شاون کرد. لبخندی که بوی شکست می‌داد‌. حس‌وحال مبارزه، آخر به نفع کسی تمام نشد.کاترینا را برای چند هفته‌ای اخراج کردند تا حداقل تنبیه شود و ایان را هم به استراحت چند روزه به خانه بردند.
پدر و مادر ایان با چهره‌ی کج و‌ معوج از دفتر بیرون رفتند و از سر خشم با ایان بحث و جدل می‌کردند. مارتین هم با کسب اجازه‌ای محل را ترک کرد اما آقای شاون از او خواست که چند لحظه‌ای با او حرفی بزند. مارتین در سالن منتظر می‌ایستد، آقای شاون به همراه کاترینا از دفتر خارج می‌شوند.
- آقای اگنس از دیدنت بسیار خوشحالم.
مارتین با آقای شاون دست می‌دهد‌ و تنها سری تکان داد.
آقای شاون دوباره با خنده‌ی مرموز ادامه می‌دهد:
-از اینکه پسر شجاع ‌دلی، مثل شما رو می‌بینم خیلی خوش‌حالم شهامت بالایی دارید آقای اگنس!
مارتین در تایید حرف آقای شاون تنها لبخند می‌زند و با لحن خوشایندی، می‌گوید:
-به من لطف دارید، آقای شاون.
روی شانه‌ی مارتین ضربه‌ای می‌زند و کمی در مسیر با او هم‌قدم می‌شود.
-به امید دیدار مارتین اگنس.
مارتین دستی تکان می‌دهد و رفتن هر دو را تماشا می‌کند، اما آخرین نگاه، نگاهِ نگران کاترینا نمی‌توانست چیزی را برای مارتین روشن کند، نگاهش بوی دلسوزی می‌داد. درست همان لحظه یادِ نگاه‌های نگران کننده‌ی مادرش به ذهنش خطور کرد، نگاه کاترینایی که شبیه بود به نگاه مارالیا، مادر مارتین.
کد:
مارتین با آقای شاون دست می‌دهد‌ و تنها سری تکان داد.

آقای شاون دوباره با خنده‌ی مرموز ادامه می‌هد:

-از اینکه پسر شجاع ‌دلی، مثل شما رو می‌بینم خیلی خوش‌حالم شهامت بالایی دارید آقای اگنس!

مارتین در تایید حرف آقای شاون تنها لبخند می‌زند و با لحن خوشایندی، می‌گوید:

-به من لطف دارید، آقای شاون.

روی شانه‌ی مارتین ضربه‌ای می‌زند و کمی در مسیر با او هم‌قدم می‌شود.

-به امید دیدار مارتین اگنس.

مارتین دستی تکان می‌دهد و رفتن هر دو را تماشا می‌کند، اما آخرین نگاه، نگاهِ نگران کاترینا نمی‌توانست چیزی را برای مارتین روشن کند، نگاهش بوی دلسوزی می‌داد. درست همان لحظه یادِ نگاه‌های نگران کننده ی مادرش به ذهنش خطور کرد، نگاه کاترینایی که شبیه بود به نگاه مارالیا، مادر مارتین.
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا